بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

ما با هیچ کس اتفاقى آشنا نمیشیم،
حتما دلیلى بوده که مسیرشون با ما تلاقى کنه:)

غرهای کوتاه: @wrote_daily

۲۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

امروز از اون جمعه ها بود ک در طول هفته تصمیم داشتم جمعه اش حداااقلل ٦ساعت بخونم:/ 

اما با جمله ی ولم کن بابا کل تصورات خودمو خراب کردم و هنوز کمتر از ٢ساعت خوندم:)) 

حق بده:||  طول هفته کم بخواب، گردنت رو کتابا بشکنه اون وقت جمعه هم دهن خودمو سرویس کنم -___-

دلم میخواد و نمیشه انگار ..امان از تنبلی:(

من برم دو کلوم بخونم 

خاطرات من از اکثر جمعه های کنکوری امسالم یا علافیه یا سردرد از فرط بیهوده چرخیدن تو گوشی و نخوابیدن:|

 


۲۰ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۰۰
هانا

از فردا درست و ب موقع اجرا میکنی برنامه رو

بازیگوشی امروز نذاشت ک ایده ال بخونم و ٢ساعت مفت و مجانی از دست دادم اولین ١٢ساعت امسالو از دست دادم

رام و شام رو هم دیدم بدک نبود (دیگه سعی میکنم جلو تلوزیون افتابی نشم ک هوایی هم نشم و دلم نخواد ادامه ی چیزی رو ببینم:||

خواهر کوچکترهای همه اینقدر پر حرفند یا مال ما عیب کرده:/  خودش فردا تا بوق سگ میخوابه اونوقت از بس حرف میزنه نمیزاره بخونم بلکه زودتر بخوابم  اوووف ...

کی باورش میشه من؟! هانایی ک خوابش از ٨/٩ ساعت کمتر نمیشد بدون هیچ قهوه و کافئینی روزانه ٦ساعت میخوابه گاهی هم٥ساعت و نیم:) خوشحالم اما خوابم میاد اما تر اینکه از شوق رسیدن ب هدف دلم میخواد درس بخونم ن اینکه بخوابم.💖

فیلم وضعیت اضطراری رو ندیدم امشب اما انگار تموم شد کمی تا قسمتی مزخرف و اما برای من بد نبود..تنوع بود و ی تفریح کوچیک و باعث شد بیشتر بهمم ک نمیخوام پزشکی رو :) خیلی استرس کار بالاس:/ 

من برم بیهوش شم چشام دیگه نای همراهی نداره ...


۱۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۰۵
هانا

حرص 

خشم 

افکار منفی

ناراحتی

افکار متناقض

شَک

شک

شک

دیوانه شدم و یک ساعت ومقداری هم پرید 

قانع نمیشم:((( نمیتونم خودمو راضی کنم از طرفی شک دارم از اون طرف تر هم نمیتونم پیام بدم چون ممکنه اشتباه کنم

من با خودم چند چندم امروز :((( 

چه هیاهویی شده افکارم😭

۸ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۲۹
هانا

چه روز خوبیه امروز    چه بی اندازه خوشحالم:))  

اقااا من چرا پستایی ک اخر شب میذارم ب سمت دلتنگی پیش میره:/ بزرگی گفتند ک شبها دلتنگی ب مرحله ی هشدار میرسد:| 

امروز میرم دکتر اگه نوبت شد و اگرم نشد ک خرید کوچکی میکنم، نخریده حالم خوبه :)) 

جمعه تونستم جبران میکنم:) برنامه جدیدمم تحویل گرفتم کمی فشرده تر شده اما من میتونم💪🏻😼

(از آنجا ک اینجا دفتر روزانه نوشت و خاطرات نوشت منه تحمل کنید چرتو پلا هامو🙈:)) گاهی خیلی نوشتنم میاد :)) 

اصل حالتون خووششش❤️

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۲۳
هانا

از اون روزی ک برنامه گرفتم تا ب امروز 

از خودم راضیم ثانیه ب ثانیه ش حلالم باشه:))

فردا برنامه جدید رو باید ازش بگیرم ...اما خب صبح کلن میپره ایا برم چشم پزشکی ظهر یانه ک باید مشورت کنم!

باورم نمیشه سال ٩٦هم داره تموم میشه از همین الان میتونم حس کنم عید داره میاد این دوسالی ک پشت کنکور بودم بهتر گذر زمان رو درک کردم و فهمیدم واقعا ب همون چشم بهم زدنی هست ک بقیه میگن 

نباید ذره ای خسته شد باید اادامه داد ...خستگی ناپذیر تا اخرش خوب تموم شه ،انشاالله:)

کمی احساس شرمندگی دارم از اینکه سال اینده ٢٠ساله میشم و هنوز دانشگاه نرفتم انتخاب خودم بود اما...

حس غریبیه خیلی غریب 

خدا همه چی رو بخیر بگذرونه :) و ترس رو از دلمون ببره و بجاش نور امید و شادی رو تو دلمون بکاره 🙏🏻

سالها از این نوشته میگذره و من میامو این مطالبمو میخونم  اگه عمری باشه البته...تنها چیزی ک از زندگی میخوام عمر طولانی همراه سلامتی و دل خوش برای پدر مادر و خواهرمه :) و مهمترین خواسته منه هانا مبخوام بگم اگه حتی توی ابنده شغلی ب اون چیزی ک خواستی نرسیدی ناراحت نباش اونم میگذره چیزای خیلی مهمتری تو زندگی هست 

منم سعی میکنم از همه لحظاتش استفاده کنم مبادا تو حسرت بخوری هر چند این کنکور ر*ید ب جوونی کردنم شاد و سرزنده بودنم اما درستش میکنم ...هانای ١٩ساله خیلی با هانای ١٥/١٦ساله فرق کرده حتی اوضاع هم فرق کرده دلم براش تنگ شده برای اون دختر محکم و الکی خوشِ و تخس حتی !!!! ک هر هفته جلو تلویزیون تمرین رقص داشت با بازیگر مورد علاقش :)) اما الان از بس ک درس ریخته رو سرِ بدبختم ک فرصتی برای خل و چل بازی پیدا نمیشه اصن :( همه چیز محدود شده و تموم شدنی انگاری راست میگفتن تا ١٨سالگی ورژن رایگان زندگیه ..! و من مهلتم ی سالی میشه که تموم شده

چقد زود بزرگ شدم...

التماس دعا❤️

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۴
هانا

دیشب وقت خواب سر درد شدیدی داشتم  میگم شدید نخون شدید ناجووور بود در حال ترکیدن بود اما فشارش که میدادم بد تر شد همه خواب بودن و من نشستم و گلاب بروتون کمی حالت تهوع داشتم

نمیدونم کی خوابم برد

صبح حالم خوب بود تا الان که دوباره سردردم داره اوج میگیره ...از اون سردردا که با تکون دادن سر بدتر میشه :(

حوصله نداشتم فشار خودمو بگیرم بعد اینکه بابا برگشت رفتم فشارمو بگیره ......فشار توی رگ هام بزور ب 8 میرسه ی لحظه بغض کردم :| 

 فشار افت کرده با وجود اون پسته وکنجد و اب میوه وانجیر خشکی که نوک زدی :| برام تعجیه !! (نمیدونم چرا دلم خواست ناز کنم و بگم بیاح اینم نتیجه زیاد درس خوندن:))))

تصمیم گرفتم ی چشم پزشک برم مبادا علتش چشمم باشه چون گاهی نوشته های ریز اذیتم میکنن ...نمیدونم امیدوارم اشتباه کنم

و اما   :/

سوتی بزرگ سال ب انتخاب خودم :)))

مدیونید اگه فک کنید من راه ب راه سوتی میدم:|

دیشب بعد عمری مهمونی رفتم بگو خب:)) من اهل چایی نیستم اصولا(فقط سبزشو دوس دارم) اما هوس کردم یکی بردارم وبا اون شکلاتای چشمک زن بخورم ی پیش دستی کوچیک شیشه ای برداشتم و فنجونم رو گذاشتم روش

بعد همینطور تو فکر بودم و عالم هپروت که نا خوداگاه و غیر ارادی اصن:| چایی رو خالی کردم تو بشقابه:|||||||من فقط حواسم نبود انگار تو خلا بودم چون نه حرفی میشنیدم نه ب چیز خاصی فکر میکردم و اریلکس ب جاری شدن چایی لعنتی توی بشقاب مینگریستم:/ " و وای بر ان شب  "

نمیدونستم تعجب کنم ؟ گریه کنم؟ یا بخندم؟ جالبه بعدش هول شدم و میخواستم چایی بشقابو هورت بکشم که ناگهان مغزم دیقه90 دستور داد دیواانه خالیش کن تو فنجون تا همین ی ذره ابرو هم نرفته :|   بی فرهنگی نثارم شد از طرف اقای پدر که خنده ام رو تشدید کرد ..

 (وی سوت زنان و یواشکی از افق محو میشود)

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۳
هانا

نتیجه تصویری برای دخالت اطرافیان

این حرف خیلی وقته مونده رو دلم ....میخوام فراموش کنم اما خود این افراد باعث میشن همیشه یادت بمونه میبخشیشون اما فراموش نمیکنی ...ینی نمیذارن ک فراموش کنی  

سخته برام هضم این همه بیشعوری ک تو مغز ب اون کوچیکی جا شده!! اون هم کسی که تحصیل کرده س اما شدیدا  از درک و شعور بی بهره س

خوبی کردن سخت نیست ..به هیچ وجه اما ...نمک نشناسی بعد ادم رو میسوزونه لاقل من اینطوریم...بعضیا باعث میشن دیگه بترسی از این که بی حد ومرز خوبی کنی ..ببخشی ..محبت کنی

اما این ی قانونه محبت زیادی توقع میاره ..وظیفه میشه

این روزا ادمایی تو زندگی ما ها هستن که ب راحتی ب خودشون اجازه میدن تو زندگی دیگران دخالت کنن ...دوست دارن برات تصمیم گیری کنن و گاهی باید ازشون عذر خواهی کرد که ببخشید برای رفتن ب فلان جا از شما اجازه نگرفتیم ! ببخشید ما گاهی ب خاطر ی سری مشکلات نمیتونیم کمکی کنیم ... ببخشید من میتونم فلان غذا رو بخورم؟ میتونم بدون تو اصن نفس بکشم؟!!!!!!! :|

متنفرم از ادمایی که تا وقتی بهشون میرسی وپول میدی دوست دارن وباهات خوب رفتار میکنن اما امان از وقتی که این کمک های از سر محبت بشه وظیفه ..... چطور ب خودشون اجازه میدن؟؟؟


لطفا اگه کسی از سر دلسوزی ومحبت ب ما کمکی میکنه حالا چه مادی چ معنوی ..  محبتش رو ب وظیفه تبدیل نکنیم!! انتظار نداشته باشیم!! ...اجازه ندید کسی از خوبی که میکنه پشیمون بشه ...نذارید خوبی ها محدود بشن

شمارو به مقدساتتون قسم از کتاب هایی که میخونید وفیلم هایی که میبینید "یاد بگیرید" و ازشون "استفاده کنید" تا بلکه مایه ارامش اطرافیانتون باشید نه فکر مشغولی اونها

هووووف واقعا تحمل نمک نشناسی ها خیلی سخته ...تحمل دخالت بیجای اطرافیان ...تحمل حرفها و رفتار دور از انسانیت و ذره ای فهم


# دنیا نیارزد انکه پریشان کنی دلی...

# بیشعور نباشیم

# خوبی رو اندازه گیری نکنیم


+میدونم خیلیا تو بیان کتابخون هستن اما کسایی که کتاب بیشعوریاثر خاویرکرمنت رو نخوندن حتما مطالعش کنن :) و ب اطرافیانتون هم توصیه کنید و حتی هدیه بدید بلکه کمتر عذاب بکشیم و فکرمون رو افکار منفی وتنفر پر کنه:| 


+ببخشید اگه طولانی شد ممنون که خوندید



۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۰۰
هانا

این انصاف نیـــــست من خوابم میااااد


خییلی هم خوابم میاد


هر خط کتابو دارم تو خواب میخونم :| 


خوابیدن بی حد واندازه ام ارزوست :///


ریاضی و فیزیک :||| اوووف خیلی لعنتی ن بعد دوسال دیگه واقعا دلم نمیخواد بخونم مطالب جدیدو حتی قدیمیارو  خصوصا ریاضی

انگار ذهنم پر شده وپس میزنه ...انگار ویار داره تا میام ریاضی بخونم عق میزنه :||| اخه من که چیزی ازش نخوندم که عق میزنی و پیف پیف میکنی:/    ...   از کل ریاضی ی احتمال رو بلدم:|

یقینن اینجور درسها زاده افکار انسان هایی سادیسم دار و بیکار بوده (اخه من دارم اذیت میشم:( ) بگیرین بخوابین بابا  :|


خوش ب حال پاندا و کوالا :|  همش میخوابن همه هم نگران سلامتیشونن:/

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۴۵
هانا

امروزم گذشت...

البته کم کم فردا داره شروع میشه ..

کمی خسته م شایدم بیشتر نمیدونم (حالا این لوس بازیا چیه دراوردم نمیدونم :/)

 امشب دلم درد و دل خواست 

میترسم از زندگی ک هر بار ی چیز غافلگیر کننده برات داره میترسم چون مرگ جوونها زیاد شده ..توی دلم هربار یاد اون دخترا میفتم همش میگم الهی بمیرم براتون چقد سخته بی پدر بودن بی سایبان بودن 

خدا همه پدرا رو حفظ کنه برا خانوادشون 

این اخر زمان ه چرا ک جوون ها بیشتر میمیرن ...کاش من سالهااای خیلی پیش ب دنیا میومدم ک مرگ و میر شاید کمتر بود اگه بود پیرتر ها بودن ن جوون هایی ک با ی عالمه ارزو زیر خاک میرن

بغض دارم 

اسمان دلم ابریست و قصد باریدن اما..ندارد


میترسم خدا ...میدونی هربار ک قران گوش میدم اشکم سرازیر میشه نمیدونم چرا ..

خدایا امشب اغوشت را ب من میدهی ؟من بغض کنم و تو نوازشم کنی ..من صدایت کنم و بگویی جان دلم نترس .خدا جانم..دلم اطمینان میخواهد و اندکی ارامش..


خدایا مراقب همه ی پدر و مادرا و عزیزانمون باش امین🙏🏻

التماس دعا🙏🏻


۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۰۹
هانا


امروز بعد از کلاس با مشاور ایندم صحبت کردم و کارنامه م رو نشونش دادم نمیدونم چرا ولی کمی خجالت کشیدم هرچند خب من مراجعه کردم که بهتر بشم اما خب گفتم میدونم خیلی اونطور که باید نیس:/  کمی هم درمورد ساعت خوابم و مطالعم بهش گفتم و قراره فردا بهم برنامه بده

خلاصه بحث برام سنگین بود پووووف

ینی اونقدری این بار برام سنگینه ک از همین الان دارم له میشم :|| احساس پزشک بودن میکنم :)) اخه این همه درس خوندن:))

همش میترسم گاهی تنبلی کنم و دیگه منو ول کنه ب امون خدا لطفا دعا کنید از پسش بر بیام.

بعدش کاملن له شده وتشنه و گشنه برگشتم خونه و بعد از اینکه ب مامان زنگ زدم و فهمیدم دکتر ب خواهرم گفته بیماریش بهتر شده از ته ته دلم خدارو شکر کردم و حالا خودم رو ب صرف چایی و مخلفاتش دعوت کردم و ی مهمونی کوچیک ی نفره گرفتم:دی  {و قسم ب خدایی که چای سبز را افرید*_* } انصافا خیلی چسیید خصوصا که دیوونه چای سبزم با عطر یاس(حتمااا امتحان کنید)توی فنجونی که خیلی دوسش دارم :) جای شما خالی^_^

خیلی وقت بودم خودم رو چای مهمون نکرده بودم واقعا خیلی تنبلم :/  

 

از ته دل میخوام موفق بشم پس بقول اقای واو باید مرارت بکشم -__- بعله:)  
 

عنوانش ب خستگیم ربط داشت و ب دلم نشست حالا شمام مدیونید اگه فکر کنید شاعرش منظورش عشق زمینی بوده:))

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۴۰
هانا