بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

ما با هیچ کس اتفاقى آشنا نمیشیم،
حتما دلیلى بوده که مسیرشون با ما تلاقى کنه:)

غرهای کوتاه: @wrote_daily

۱۵ مطلب با موضوع «خاطره نوشت» ثبت شده است

اومدم ارشیو دی ماهو یه نگاهی انداختم 

و عَـــــــه :| خدای مننننن چقدر متفاوت چقدر فاصله!!! اون دختر کیه که نوشته من قدرت نوشتنمو از دست دادم انگار!! 

اما تنها وجه مشترک دی ماه امسالم با ٩٦-٩٧ اینا وقبلش کنموری بودنمه:))) 

اما دغدغه ش بازم جنسش فرق داره

حتی دیگه اونقدر خانواده ستیز نیستم😂😂 عجیبه برام چرا اینقدررر اینطوری بوده اوضاع 

الانم اختلافاتی هست نمیگم نیس بهرحال اونا نظر خودشونو دارن اما خب اون موقع .. چی بگم والا😂🚶🏻‍♀️

باورم نمیشه از سال ٩٦ تا الان ٥-٦سالی میگذره 😅😅☠️ بزرگ شدیماااا 😬😬😬

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۰ ، ۲۲:۱۳
هانا

چند روز قبل از عروسی خواهرش هممون ب فکر لباس بودیم چون بهمون گفت باااید لباس بپوشین حق ندارین با مانتو بیاین :)))) من تنهام باید همراهیم کنین

پس ماعم وسواس لباس گرفتیم من بعد از وسواس انتخاب کت مورد نظر وسواس انتخاب شال داشتم بعدشم که لاک:/ 

فقط من اینطور نبودم این وسواسی همه گیر بود و گوس هم بعد کلی کلنجار رفت لباس جدید خرید اخرشم با مانتو شلوار اومد😂😂😂😂 ینی عاشقشم:)))) 

بعدش روز موعوووود فرا رسید اخ که یه سال بود دور هم جمع نشده بودیم شاید بیشتر!!!! 

حالا کلی شادا بودیم فراره ی پارتی و شام دور هم باشیم 

رفتیم تالارو منتظر پ موندیم کلی همو بغل کردیم با خاهر عروس، که کلیم عروسک شده بود بعدشم که پ رسید اخ بغللللل ، چقد بغض کرده بودم ❤️بعدشم که اومد دنبالمون رفتیم پیشواز عروس و رقصیدیم 

پ بسیار پایه تر از منه:))) بیشتر منو پ رقصیدیم باهم😁 دلم میخاد تو همه جشنا کنارم باشه :))) بعدشم که واقعا مامانم اون شبو باهام همراهی کرد و پایه بود 

مختلط نبود و شال نزدیم 😂😁البته داماد بودش:))) بعدشم که

شامو رفتیم اونور تر خوردیم چون جامونو گرفته بودن پرروا:/

از خواستگاری غلامی از ک جیغ زدیم 🤣(زن و مرد جدا بودها،این قضیه جداس🤪😂)   

ک به ک زد گفت بابا شوهررر کن دیگهههه قهقه زدیم با این مدل گفتنش🤣

کلیییی عکس گرفتیم کادو هارو دادیم

 داماد خیلی خوشبرخورد و خشرو بود عروسم همینطور ولی خو داماد بیشتر🤣

خلاصه کلی به من خوش گذشت چون روسری هم نپوشیدم:)))) 

حالا جالبه من معمولا وقتی موهام بازه شال خیلی از سرم میفته ولی این بار اصن تکون نخورد🥲😐نمیفهمم چرا!!!

همه چی اوکی بود موهامو تاف زده بود دیگه لازم نبود همش دستم بهشون باشع و مرتب کنم🥲❤️

نوشتم که همش برام یاداور شه وقتی میخونم ..

وقتی میخونم که بدونم چقدر دوسشون دارم و چقدر کنارشون زندگی کردم دیشب رو ❤️ امیدوارم دوستیمون تا وقتی میمیریم ادامه داشته باشه همینقدر گرم:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۰
هانا

گاهی وقتا میام اینجا میرم تو فهرست مطالب و تاریخ روزی که الان توشم رو پیدا میکنم و میرم پستای اون روزا و یا اون ماهو در سال قبلتر میخونم که ببینم چه حالی بودم امروز یا این ماه رو در زمانی دیگه 

و چقد این حس خوب و جذابیه برام!!!

 

++دارم فیلم ترکی میبینم و خوشحالم و دچار عشق دوپامینی شدم و خلاصه الکی خوشم ... عاشق این حسیم که با دیدن سریالا میگیرم.. فراموش کردن زندگی نکبت وار واقعی:/// 

 

++ عنوان داره میگه که من سال قبل به دوستم تو خوابگاه میگفتم که کاش من مثل خدا همه چیو میدونستم هممممههه چیو:)))) بعد هر کی چیزی نمیدونست میگفتن که هانا داند :)))اون شب زده بودم تو فاز دیوونه بازی و مسخرگی ( فرداش امتحان داشتم خب) اما واقعااا دلم میخاد :/ 

*کفر نمیکنم من با خدای خودم شوخیم دارم:دی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۲۳
هانا

الان رفتم اسم وبلاگ دوستمو سرچ کردم 

اما غریبانه ترین مطالب برام بالا اومد سایتایی که دیگه رنگ و بویی از دوستان منو ندارن ..

وقتی صفحه گوگلو میبینم دیگه اسم وبلاگشون اول وبلاگا (وحتی هیچ صفه ای از گوگل) نمیدرخشه

تشنه ام که یه ساعت جادویی زمان داشتم و میرفتم مث یه روح نامرئی از بالا ب خودم و بقیه نگاه میکردم 

خنده هامونو میدیدم ! کل کل هامون ... تعصباتمون !

دلم میخاست لاقل فیلترینگ ویا خود بچه ها خونه شون رو جمع نکرده بودن که اینطور وقتا یه دست اویزی برای تسکین دلتنگیا میبود..

دوس دارم دوباره نوجوون بشم و اون فضا رو تجربه کنم 

یه جور خاصی ناب بود !!!

اصن اون زمان شور بیشتری داشت وبلاگ اینا ... این شبکه های اجتماعی لنتی نبود که! 

این شبکه ها اجتماعی گرما رو دزدیدن ! همین.

حتی از ما مجازیا !!!!!!!!!!!!!!

 

+این فضا خصوصا قبلتر ها ی جوری بخشی از من وزندگیم شدن که فراموش شدنی وحتی کمرنگ شدنی نیستن واقعا من این فضا زو زندگی کردم !!!! و ادم هایی رو پیدا کردم که با من همدل بودن

 

+++میدونید چرا برام ناب بوده اینکه هیچوقت نتونستم اون فضارو دوباره بسازم:) حتی وقتی اومدم اینجا نشد ولی خب دوست داشتم که دوباره یه اکیب پیدا کنم که کلییی فکر مشترک داریم وهمیشه حرفی برای گفتن 

اما اون اعتمادی که بین بچه ها ی15تا 22ساله میتونه شکل بگیره ممکنه نشه الان ساختش ...و کمتر ریسک پذیر باشیم!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۵۰
هانا

داشتم ظرفا رو میشستم که مامان بابا درمورد همسایه پشتی حرف میزدن 

من خاطراتی ازشون برام تداعی شد اولش جلو بود اما ذهنم یهو منو برد ب عقب تر وقتی که 

ی شب نشینی رفته بودیم خونه همسایه :)

حرف سالها قبله وقتی ٥ سالم بود شاید ، من دختر تقریبا شیطونی بودم که کمی هم خجالتی بود !!! 

 

یادم اومد وقتی که میوه اوردن و منم سهم خودمو خوردم 

چشمام ستاره زده بود رو زرد الوهای درشت و خوشمزه:))))) 

چند ساعت بعد اما،وقتی برگشتیم کلی سرزنش شدمبابت حرفم و اینکه ابروی خانواده م رو بردم😂

 خب من بچه بودم و اون لحظه برای بدست اوردن اون زرد الو خودم رودربایستی داشتم

 واسه همین با انگشت اشاره کردم (جوری کهخانوم خونه بشنوه)که اونا چین😂😂😂و خب بهم تعارف شد و ... 😋😂 

ب یادش کلی دارم ب خودم میخندم و قربون خودم میرم که چقد شیطون بودم 

که اینطوری چیزیو بدست اوردم!

وخب خیلی بد شده چونفکر کردن من تا حالا زردالو ندیدم و نخوردم😂😂😂😂

از این که رد شم و ب امروز برسم فکر کردم؛ عه من الانم اون عادتو دارم😁❤️ !!!!

 من هنوزم چیزهایی رو که خیلی دوست دارم و مال من نیستن رو با اسم" اون چیه " صدا میکنم و این نشونه علاقه من ب اون شی یاخوردنی یا پوشیدنیه(& etc ) هست!

من مشخصا میدونم اون شی یه گردنبند زیباست😂ولی بهش اشاره میکنم و میگم اون چیههه؟؟ 

این ینی دلم میخاد مال من باشع😂😅 

وقتی ب ترشی اشاره میکنم میگم اون چیه ؟ ینی دوس دارم ازش میل بنمایم:)))) 

و همینطور بگیر تا اخر ، چقدر شیرین بود این خاطره برام و چقدر خنده دار تره که هنوزم 

همینطور کودکانه دلم میخواد چیزیو تصاحب کنم😅

 

+توی نوت نوشتم اینو بعد انتقال دادم چرا نامرتب و ناقصه :/ ببخشید خلاصع:)

++ستاره هارو بعد از مدت زیادی خاموش کردم و حس خوبی دارم:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۴۳
هانا

ببین؟؟ ینی میشه واقعا ؟؟ ببین من اینقدر خوشحالم میترسم واقعا:/ ی جور احمقانه ای خوشحالم 

مثل ی پرنده ای که اولین باره داره پرواز میکنه 

من همچین پروازم نکردم اکچلی:))) ولی خووو این برا من زیاد بود-__- ولی واقعیته!! 

امروز بعد از کلاس صب برگشتیم خوابگا و ماکارونی اذین پزی خوردیم و دور هم گفتیم و خندیدیم

وقت حاضر شدن برخلاف همیشه دوس داشتم ارایش کنم:/ ارایش ملیحی هم کردیم و خلاصه:')))

یدونه کلاس بعد از ظهرمونم تشکیل نشد.. 

نیم ساعتی موندیم هوا خنک تر شه بعدش رفتیم بیرون و جلو در ورددی دولیوان شربت بهارنارنج با زعفران نذری بالا کشیدم (نذری دوست دارم😅) و راه افتادیم سمت مقصد 

حالا ٥نفر سوار ی پراید شدیم بریم تا مرکز شهر😂😂وای خدا اصن حواسم نبود مجوریم چار نفری پشت بشینیم 

اینققدررر ما خندیدیم حد نداشت اصن مگه بند میومد😅😁 وقت پیاده شدن از راننده تشکر و خدافظی کردیم پقی زد زیر خنده و گفت خواهش😂😂فک کنم بزور خودش نگه داشته بود:))

بعد رفتیم سمت کتاب فروشی که کتابارو بخریم یکیشون کلا خارجیه و رفرنس-__- من با وجود اینکه زبانم خوبه تا دیدم همه ش خارجیه(فک کردم همش نیس!) قالب تهی کردم:/  ولی ذوق هم کردم چه قراره باسواد باشیم 

باکلاسه:دی :)))  استادشم باکلاسه اخهههه دوس دارم بغلش کنم

از کتاب فروشی بیرون اومدیم رفیتم پارک همون نزدیکیا رو چمنا نشستیم و پوی تازه چمنا و خنکی هوا دلتو میبرد 

اونم کنار دوستای عزیزت:)

برا مصاحبه تو پارک بودن از ما خواستن نرفتیم ظاهرا اماده بودیم ولی حرفامون جمع نبود!! من دوس داشتم مصاحبه بدم😂😐ولی خب امادگی نداشتم یهو

راه افتادیم سمت بازار و من شونه ای خریدم😁 شونه م خونه جا موند:/ همیشه باید ی قلم جا بمونه اصن نمیشه-_-

و قسمت خوشمزه ی ماجرا خریدن فلافل بوود:)) منو تیبا اوردمی خوابگا بخوریم ب ا شام 

اومدنی صورت وپاهامو شستم کمی استراحت کردم بعد صداش زدیم بریم حیاط فلاف بزنیم خیلییییی چسبید خییییلی 

بعدشم چایی بیسکویت دور هم با اذین و شکو و مهرنوش و تیبا و رکسانا (این ٧٩ه خیلییی نااز و گوگولیه  خیلییی ینی ببین من خیلی ازش خوشم اومده کلا قیافه نمکی و دخترونه ای داره با صدای کوشولو:))) )

الانم هوا سرد شد اومدم اتاقم ..سرماییم!!

واقعا بهم خوش گذشت

با مامان حرف میزدم علی رغم اینکه نباید همه چیو مو ب مو گفت دوس داشتم بکم و بدونه چقددددرررر خوشحالمو و بهم خوش میگذره 

چقدر این مال خودت بودنِ خوبه:) 

دلم براشون تنگ میشه (خونوادم) ولی خب اینجارم خیلی دوس دارم❤️❤️

خیلی خوبه واقعا

همه چی خوبه خداروشکر 

و من خیلی خوشحالم :) ازاد و شاد:)

++یه نکته مهم : من از شغل معملی بدم میاد ! تااامااام. 

الانم برم بخوابم کم کم که کلی خسته م :) ایشالا همیشه اینطوری خسته شم

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۲:۳۴
هانا

روزا میگذرن ...عالی ...پر از شادی ...مبارزه ...یادگیری ... 

صمیمی تر شدن ..مشخص شدن اکیپا :))  شوخی های بی مزه و بامزه مون  رستوران رفتنای ٤ روز در هفته مون :))) اکثر رشتورانای نزدیک دانشگاهو امتحان کردیم:))  

اما دلیل خیلی خوشحال کننده و مهمی که باعث شد من امروز بیام و ثبتش کنم(کلی روزمره و اینا بود که امان از تنبلی:/ )

اره... پیدا کردن دوست صمیمی دوران ابتداییم بود🤧🤧🤧🤧❤️❤️❤️

فراموش نمیکنم لحظه ای که وارد اتاق شدم ..منو شناخت خودشو معرفی کرد و پر از بغض شادی بهت و کلی احساس ناب شدم بغل بغل بغل و اشکای مزاحم که نزاشتم مزاحم بشن خیلی :)))  

از هم گفتیم شماره گرفتیم ناهار خوردیم.. و ظهر با دوستام بودم ولی فکرم با اون بود !! راه برگشت تماما توی گذشته سیر میکردم 

کنج ذهنم دنبال خاطرات بیشتری ازش میگشتم و تماااام طول مسیر لبخندم محو نمیشد 

هعییی روزگار ..کی فکرشو میکرد بعد١٠ ساال ببینمششش!!! یقین داشتم نمیبینمش اما انگار واقعا دنیا کوچیکه

وای خدا...

چه بزرگ شدیم ...خانومی شده :) 

کی میگه دوستای دوران ابتدایی یا کلن طول مدرسه خوب نیستن!؟ دانشگاه خوبه:)) دو تااش عزییزه اولی بیشتر 

بخاطر کهنه بودنش؛)

خدایا مرسی از غافلگیری قشنگت 🤩😭😍❤️

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۴۲
هانا

هیچ حس خوبی نداشتم درست مثل روزهایی که تولدم نزدیکه 

ساعاتی قبل از تحویل سال سرما خوردم :(

لحظه تحویل سال همه رو دعا کردم همه ی ایران رو ... 

هوا هنوزم سرمای زمستونو کش داده 

روزی که بلاخره هوا خوب بود و زدیم ب دشت و از چشمه ها و روزخونه ها لذت بردیم :) 

اما امان از دست بارش هایی که امان نداد 

مردم همیشه غمگین ایران باز هم داغدار ... نمیدونم چی بگم معذرت از دوستایی که در شرایط بد بودن و من نمیدونستم که اونام گیر افتادن عذر منو ببخشید که شهرتونو نمیدونستم بهرحال🙏🏻🙏🏻🙏🏻امیدوارم کاملا سالم باشید

روزها ب خاطر بارون و هشدار ها تو خونه حبس بودیم همه 

من این روزا رو با خواب فروان و فیلم و کتاب گذروندم 

+++ راستی اخرین کتاب سال ٩٧ م جنگجوی عشق یود ی کتاب جذاب که پیوسته هی خوندم و خوندم، خودشناسی و تلاش یک زن برای پیدا کردن خودش و اهمیت دادن ب خودش قبل از هر کسی...تلاشش برای خوب شدن

کتاب جدیدی رو قصد داشتم شروع کنم اما فکر کردم کتابهای درسیمو بهتره که بخونم انباشته نشن(شدن) که هنوز موفق نشدم جز ب پاک نویس کردن امار:/ 

 دقایقی قبل سرچ زدم: روانشناس موفق شدن

شدیدا میخوام تو این راه موفق بشم خیلی موفق

اما همش دور خودم میچرخم-__-


۰۹ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۵۳
هانا
استرسای دانشگاه کم کم دارن ب ذوق تبدیل میشن، اما هنوز دغدغه خرید لباس رو دارم و ست شدنشون! :|
امروز رفتم خوابگاهو ببینم اما هنوز درحال تعمیر و رنگ کاری و اینان :/ خدا کنه بوی رنگش نمونه برامون:/ 
توی دانشگاه که بودیم یهو دختری جلو اومد و سلام گرمی کرد! با رویی بسیار گشاده.
چهره ش اشنا بود و برای اینکه یک وقت زشت نباشه منم ب گرررمی تمام دستش را فشردم و احوال پرسی کردم در گیر و دار این بودم که بپرسم کیه یانه! حوصله مشغولیت فکری نداشتم:| با شرمندگی گفتم اشنایی ولی ب جا نمیارم؟؟!
گفت کلاسای رانندگی باهم بودیم منم بلافاصله یاد دوسال پیش افتادم که همهمون کنار خیابون ایستاده بودیم که بیاد ٤نفر بعدیو ببره امتحان عملی رو بدیم.. سوار شدیم من قبول شدم و اونا رد ... 
گفت چی قبول شدی گفتم روان ش گفت عه منم ارشدش اوردم:)) موفق باشید و خدافظ 
٢ساعت بعد...
دارم ظرف میشورم و خاطرات گواهینامه گرفتنمو مرور میکنم .. و با خودم میگم به به چقد من ب یاد موندی ام خدا حفظم کنه :دی (ماهی مغز بودنمم بی تاثیر نیس:))))  اع اع اع دیدی چی شددد  ارشد رشته من بووود چرا شمارش رو نگرفتم -__- برای دست اومدن اخلاق استادا شیوه درس خوندن یا گرفتن کتابی جزوه ای چیزی خیلی خوب میشد:(   ب هر حال من معلوم نیس موندگار شم و تکلیف نهاییمم مشخص نی، -_________-
++ ف از وقتی بهش گفتم کتابامو ب یکی دیگه دادم دیگه پیام نداد ببینه چی قبول شدم اون موقع هم طمع کتابامو داشت که دم ب دیقه پیام میداد قبوول شدی؟؟ ایییشش چه دلخوش شدم اخی چه مهربون و با معرفته:/
نگو منفعتش بوده :| هی روزگاااررر-__- 
معزل(ذ،ض؟)جدید هم کتابای کنکوریمه که خودم نیاز دارم و نمیتونم بگم کنکور میدم و نمیدم و ممکنه برنجه کسی! اما ب قول مونا هدف و خواسته خودم مهمتره:)

برم ادامه دزیره رو  بخونم...:)

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۵:۱۰
هانا

سلام ب همه کسایی که اینجا رو میخونن:) 

امروز ٣٦٥ روزه که من اینجا مینویسم ... *-* یک سال از اینجا نوشتنم میگذره:) اما از یک سال قبلش ب بچه های بیان سر میزدم.. 

و از ٧ سال قبلش اولین وبلاگمو ساختم :) وقتی میدیدم اینجا بر خلاف بلاگفا هنوز هستن کسایی که مرتب مینویسن و با هم تعامل دارن خیلی ذوق کردم که منم عضو بشم باهاشون دوست بشم :)) راستش اولا فک میکردم خیلی مغرورن اما اینطور نبود:دی   

روزای اولی توی بیان،لحظه شماری میکردم برای پیدا کردن دوستهای جدید...دوستایی که از وسطای راه پیداشون کردم! پیدام کردن:دی ، کامنتای بیشتر:دی.. حس های خوبی که از کامنتها میگرفتم و میگیرم:) 

منتظر داشتن دنبال کننده های بیشتر از 100 تا :))) هعییی

نوشتم که بمونه ..نوشتم که وقتی 40سالم شد خاطراتم رو شفاف به یاد بیارم میترسم از روزی که دیگه این روزا رو با جزییات به خاطر نیارم -__- 

امیدوارم سایم رو سرش باشه تا سالیان دراز:)) 

بعد از ی عمر هنوز نتونستم قالبی جدید بر تن وبلاگم کنم..بی ذوق نیستم !! بلد نیستم:))) قبلنا بلاگفا فرت و فرت عوض میکردما-__-

اسمشم یک ساله موندگار شده ..!! قرار شد عوضش کنم اون اولا! دیگه حسش نبود .مثل این میمونه رو بچت اسم بذاری و ب همون عادت کنی:دی 

+

ناشناس هم که فعاله :) پذیرای کامنتهای شما هستیم:)) نظری ..حرفی و حتی سوالی :D  


۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۴:۲۰
هانا