بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

ما با هیچ کس اتفاقى آشنا نمیشیم،
حتما دلیلى بوده که مسیرشون با ما تلاقى کنه:)

غرهای کوتاه: @wrote_daily

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

از گوشه پایین تخت مینویسم😅خسته شدم از همه جای خونه!

اینقدر عینکم رو دوست دارم که دلم نمیخاد لحظه ای ازم جدا باشه.. 

هیچ تصوری از استیگماتیسم دارین؟ خب بزارید من یه دید بهتون بدم :)) 

دید من دیگه با کیفیت٧٢٠ نیست! انگار ٤٨٠ هست😭😭😭 البته فعلا یه ٤٨٠با کیفیته ولی خب میدونید که هیچی ٧٢٠ نمیشه:( واسه همینه من دلم میخاد عینکم همیشه رو چشمم باشه اما خب واقعا خسته کننده س روی بینی:/

+ بله هدیه ٢٢سالگی :))) عوض شدن دیدم به زندگی بود:))) دید٤٨٠ ..هعییی

+ روزهای پایانی٢٢سالگیو دارم به این فکر میکنم که یه نقطه مثبتی تو زندگی امسالم پیدا کنم که بابتش خوشحال و شکر گذار باشم ... مدام دنبال یه دلیلیم که بخوام جشن بگیرم پایان ٢٢ رو، و اغاز کنم ٢٣ سالگیرو ،اما .. پیدا نکردم:( 

نمیخام جشنی بگیرم تعش بخوام واسه خودمون کیک خونگی درست کنم کنار هم بخوریم 

میخام به تنها نقطه مثبتم دل خوش کنم و اونم داشتن پدر مادر و خواهرم کنارمه سلامت..تقریبا!!!(حتی نمیدونم مامان دچار نقرس شده یا از ارتروزشه...) 

 

+ این ترمو به عنوان بیهوده ترین ترم نسبت میدم ،اه خدایا .. چقدر سِر شدم..چقدر درس نمیخونم، هرچقدرم نیمه اخر سال قبلو یه مقداری دوس خوندم اما به چشمم نمیاددد 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۷
هانا

چند روز قبل از عروسی خواهرش هممون ب فکر لباس بودیم چون بهمون گفت باااید لباس بپوشین حق ندارین با مانتو بیاین :)))) من تنهام باید همراهیم کنین

پس ماعم وسواس لباس گرفتیم من بعد از وسواس انتخاب کت مورد نظر وسواس انتخاب شال داشتم بعدشم که لاک:/ 

فقط من اینطور نبودم این وسواسی همه گیر بود و گوس هم بعد کلی کلنجار رفت لباس جدید خرید اخرشم با مانتو شلوار اومد😂😂😂😂 ینی عاشقشم:)))) 

بعدش روز موعوووود فرا رسید اخ که یه سال بود دور هم جمع نشده بودیم شاید بیشتر!!!! 

حالا کلی شادا بودیم فراره ی پارتی و شام دور هم باشیم 

رفتیم تالارو منتظر پ موندیم کلی همو بغل کردیم با خاهر عروس، که کلیم عروسک شده بود بعدشم که پ رسید اخ بغللللل ، چقد بغض کرده بودم ❤️بعدشم که اومد دنبالمون رفتیم پیشواز عروس و رقصیدیم 

پ بسیار پایه تر از منه:))) بیشتر منو پ رقصیدیم باهم😁 دلم میخاد تو همه جشنا کنارم باشه :))) بعدشم که واقعا مامانم اون شبو باهام همراهی کرد و پایه بود 

مختلط نبود و شال نزدیم 😂😁البته داماد بودش:))) بعدشم که

شامو رفتیم اونور تر خوردیم چون جامونو گرفته بودن پرروا:/

از خواستگاری غلامی از ک جیغ زدیم 🤣(زن و مرد جدا بودها،این قضیه جداس🤪😂)   

ک به ک زد گفت بابا شوهررر کن دیگهههه قهقه زدیم با این مدل گفتنش🤣

کلیییی عکس گرفتیم کادو هارو دادیم

 داماد خیلی خوشبرخورد و خشرو بود عروسم همینطور ولی خو داماد بیشتر🤣

خلاصه کلی به من خوش گذشت چون روسری هم نپوشیدم:)))) 

حالا جالبه من معمولا وقتی موهام بازه شال خیلی از سرم میفته ولی این بار اصن تکون نخورد🥲😐نمیفهمم چرا!!!

همه چی اوکی بود موهامو تاف زده بود دیگه لازم نبود همش دستم بهشون باشع و مرتب کنم🥲❤️

نوشتم که همش برام یاداور شه وقتی میخونم ..

وقتی میخونم که بدونم چقدر دوسشون دارم و چقدر کنارشون زندگی کردم دیشب رو ❤️ امیدوارم دوستیمون تا وقتی میمیریم ادامه داشته باشه همینقدر گرم:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۰
هانا

چند روز پیش با کیم که حرف میزدم میگفتم ببین من حس میکنم چشام برقیو که تو عکسای قبل کرونا داشتنو نداره

خندم هم همینطور... مصنوعی ومسخره! 

میگفت اره اتفاقا منم این حسو دارم .. یکم همدردی کردین و ارزوی اینکه مهر بشه چند ماه اخرو باهم باشیم همگی

 

اما دردناکترین قضیه برای من سال دوم کروناس سال قبلش برام کمتر دردناک بود چون امیدم بیشتر بود که هرلحظه میتونم به زندگی دوستداشتنی سابقن برگردم 

روزهارو شاد و با برنامه میگذروندم کتاب میخوندم ورزش میکردم فیلم میدیدم وحالم خوب بود

اما کم کم از بهمن ماه سال قبل رنگ بوی ناامیدیو کسلی و راکد بودن گرفتم که البته راکد بودنم از مهر شروع شد اما خب چون بینیمو عمل کرده بودم حال وهوای ساکنمو توجیح میکرد

ولی خب میتونم بگم از یه جایی به بعد من یه ادمی بودم که فرصتش از دست رفته و دیگه وقتی برا زندگیی که دوس داشت نداره

و لیسانسی که دوباره نمیشه گرفت و عمری که برنمیگرده و بدتر که طی این مدت یه چیز مهمو از دست دادم 

و اون بی بهانه خبر گرفتن از دوستام بود 

اون شادی بی دلیلم بود

دوستم میگه اره تو به وضوح تغییر کردی.. قبلتر من همیشه شروع کننده بحثا بودم من همیشه شروع کننده پیام وزنگ وپیگیریا بودم ولی بع یکبارع انگار اون نیست شده 

دیگه مردده ..

حالش با زندگیی که داره خوش نیس 

ولحظع شماری میکنه برای ترم اخر ... ترم اخری که میخاد فقط ازش لذت ببره همههه چیزو کنار بزاره و زززندگی کنه ..اگر بشه!

همه چی تعطیل میشه بجز وقت گذرونی با دوستام  

هانایی که شاد نباشه رو نمیشناسم و دلم میخاد سریعتر ازش دور شم 

هانایی که دنبال علت و حرفه برای سراغ گرفتن از دوستاش رو نمیخام  

هانای منزوی که این روزا خوابشم بیشتر شده کمتر حرف میزنه و دلش میخاد برای فرار از روزمرگی بخوابه و بخوابه

به وضوح میتونم حضور افسردگیو کنار خودم حس کنم....!

ترس من از عادت کردن به این خلق وخو هست! 

هیچی جز ارتباط دوباره با ادمای بیرون از اینجا حالمو خوب نمیکنه اونم برای مدت طولانی 

حتی دیدار چند ساعته دوستامم فقط باعث حسرت خوردنم میشه که چرا نمیشد همیشگی تر باشه 

خاطرات بیشتری میداشتیم...هععییی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۱۵
هانا