بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

ما با هیچ کس اتفاقى آشنا نمیشیم،
حتما دلیلى بوده که مسیرشون با ما تلاقى کنه:)

غرهای کوتاه: @wrote_daily

از لحظه ای که سوار اتوبوس شدم که با خاله بریم خریدای دانشگاه که مامانم ظهر با پدر بیان بهمون ملحق شن میخواستم از همه چییی بنویسم ولی مجبورم خلاصه کنم چون همه اتفاقا روی هم تلنبار شدن 
اول اینکه راننده توبوس خیلی هی.ز بود اعصابمو داغون کرد خیلی معذب بودم چشاش سبز بود گفته بودم از چشای سبز میترسم؟؟؟ نه همه! بیشتر اونا که با چشم سبز موهای تیره دارن نه بور!!! خلاصه که حالمو ب هم زد
خریدارو انجام دادم بعد از ظهر واقعا کوفته وله بودم ٦بیدار شدم تا ٩شب ر در رفت و امد بودم
++برای دماغ خاله رفتیم مطب ..هیچوقت این همه عملی ی جا ندیده بودم !!:d همه باهم تبادل نظر میکردن منم که کنار زنی نشستم سر صحبتو باز کردم و نظرشونو درمورد دماغ خودم پرسیدم ب نظرشون دماغم همینطوری خوبه بهم میاد نیاز ضروری ب عمل نداره ولی عمل شه خوشگلتره :| :)))) من که حوصله مراقبتاشو ندارم :/
پسری بود عمل کرده کوچیکتر از خاله، خاله گفت نمیدونم شما پسرا چرا عمل میکنین ؟:)) منم گفتم اه هییسسس پسره جواب داد مامانم گفته دیگه فایده نداره باید شوهرت بدیم:))) حالا هی یادمون میفتاد خنده مون میگرفت:))))
++ هر چی از خرید بگما کم گفتم بی حد و اندازه عاشق خریدم و حالمو خوب میکنه :) 
وقتی داشتم مانتو میخریدم سایز قبلیمو میپوشیدم گشاد بود و سایز کوچیکتر تموم شده بود و من هر بار مانتو رو از کمر جمع کرده بیرون میومدم و با ناامیدی گشادیشو نشون میدادم(این مانتو رو خواستم ولاغیر:دی) قرار شد اقاهه بعد از ظهر بره انبار بگرده برام و ظهر رفتم پرو اندازم شد با لبخند گشادی بیرون اومدم و گفتم بلاخره اندازه شد :))  گفت خداروشکر،بلاخره ما خنده شمارم دیدیم :)) قبلش هر چی میپوشیدی پوکر فیس بیرون میومدی..این از سودش برام ارزشمند تره:) تشکرمندانه بیرون اومدیم:) 
روز بعدش رفتم خوابگاه جا بگیرم ... اخ از تصوراتم:/ :))) همش نابود شد و ب عبارتی به تصوراتم ریده شد:)) 
قرار شد امروز میرفتیم تمیز کاری ولی نشد ..
پنل رو باز کردم دیدم سمانه ..اع.. دلم تنگ شده بود.. خبر از ذخیره های دانشگاه ازاد داد
راستش اگه اون نمیگفت من هیچوقت نگاه نمیکردم چون اصلن احتمال نمیدادم بخاطر سمانه نگاه کردم که جوابی براش داشته باشم!!! 
و خب بهداشت عمومی اوردم .. ذخیره ..نمیشه خیلی دل بست ولی خب ببینیم چی میشه
همینم جریانی داشت و اشک ها ریخته شد
بابا قبول نمیکرد چون مرخصی نداره مامانم که دوریمو نمیتونست تحمل کنه و از این حسای شدید مادرانه
منم گریه که نمیتونین تا اخر عمرم منو کنار خودت نگه داری منم دلم میخواد تجربه کنم ...هر چند سخته:/
صب خیلی اخمو بودم اخرش با مامان صحبت کردم با بابا حرف زدیم ...  و قبول کردن فقط خدا کنه جا باشه ینی خب نبود هم همینو میخونم و دوباره کنکوری میشم...


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۵
هانا
استرسای دانشگاه کم کم دارن ب ذوق تبدیل میشن، اما هنوز دغدغه خرید لباس رو دارم و ست شدنشون! :|
امروز رفتم خوابگاهو ببینم اما هنوز درحال تعمیر و رنگ کاری و اینان :/ خدا کنه بوی رنگش نمونه برامون:/ 
توی دانشگاه که بودیم یهو دختری جلو اومد و سلام گرمی کرد! با رویی بسیار گشاده.
چهره ش اشنا بود و برای اینکه یک وقت زشت نباشه منم ب گرررمی تمام دستش را فشردم و احوال پرسی کردم در گیر و دار این بودم که بپرسم کیه یانه! حوصله مشغولیت فکری نداشتم:| با شرمندگی گفتم اشنایی ولی ب جا نمیارم؟؟!
گفت کلاسای رانندگی باهم بودیم منم بلافاصله یاد دوسال پیش افتادم که همهمون کنار خیابون ایستاده بودیم که بیاد ٤نفر بعدیو ببره امتحان عملی رو بدیم.. سوار شدیم من قبول شدم و اونا رد ... 
گفت چی قبول شدی گفتم روان ش گفت عه منم ارشدش اوردم:)) موفق باشید و خدافظ 
٢ساعت بعد...
دارم ظرف میشورم و خاطرات گواهینامه گرفتنمو مرور میکنم .. و با خودم میگم به به چقد من ب یاد موندی ام خدا حفظم کنه :دی (ماهی مغز بودنمم بی تاثیر نیس:))))  اع اع اع دیدی چی شددد  ارشد رشته من بووود چرا شمارش رو نگرفتم -__- برای دست اومدن اخلاق استادا شیوه درس خوندن یا گرفتن کتابی جزوه ای چیزی خیلی خوب میشد:(   ب هر حال من معلوم نیس موندگار شم و تکلیف نهاییمم مشخص نی، -_________-
++ ف از وقتی بهش گفتم کتابامو ب یکی دیگه دادم دیگه پیام نداد ببینه چی قبول شدم اون موقع هم طمع کتابامو داشت که دم ب دیقه پیام میداد قبوول شدی؟؟ ایییشش چه دلخوش شدم اخی چه مهربون و با معرفته:/
نگو منفعتش بوده :| هی روزگاااررر-__- 
معزل(ذ،ض؟)جدید هم کتابای کنکوریمه که خودم نیاز دارم و نمیتونم بگم کنکور میدم و نمیدم و ممکنه برنجه کسی! اما ب قول مونا هدف و خواسته خودم مهمتره:)

برم ادامه دزیره رو  بخونم...:)

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۵:۱۰
هانا

خیلی تاریخ قشنگیه امروز:) حیفم اومد پست نذارم:دی  

٧/٧/٩٧

وقتی شروع کردم فرمای ثبت نام رو پر میکردم و تاریخ رو نوشتم متوجه رندی ش شدم و لبخندی پهن ب لبم اومد انگار که مثلا روز خیلی مبارکیه:)))

صب رفتم ثبت نام سه بارم مانتو عوض کردم مقنعه م رو هم که اتو برق انداخت و نتونستم بپوشمش بنابراین طبق عادت همیشگی شال پوشیدم ! اونجا همه دخترا مقنعه🤦🏼‍♀️ من همیشه متفاوتم:/ وقتی رسیدیم یهو دانشگاهو دیدم پر از ماشین و ادم :/ یجوری شدم شانس اوردم ی بطری اب دوروز قبل توی ماشین بود و چون صبح زود بود خنک شده بود:)  دو قلپ خوردم دلهره م کم شد:| اصن ی وضعی! 

دیگه اخراش یخم باز شد خودم کارامو انجام دادم دلم سوخت اینقد بابام میره میاد..

+مدیر گروهه ادم مهربونی ب نظر اومد :))  امروز داشتم تصور میکردم که ایمان سرور پور یکی از استادای ما باشه خیلی خوب میششد:)) از بس که خوب حرف میزنه:) 

همکلاسیمم اونجا بود گفت هانا میبینی شانسو ! گفتم بله دیگه مام دوبار برگه سفید تحویل میدادیم الان فلان رشته ها قبول میشدیم(اشاره ب رشته هایی که دوستان تنبل قبول شدن:/) 

این ترم بسیار سبکه و دارم فکر میکنم شاید بشه همین روزا شروع کرد!! :)

این هفته هم میرم خوابگامو ببینم و جا بگیرم:) امیدوارم اتاق خوب و ادمای خوبی باشن:) کاش یکیشونم روانیِ فیلم  باشه من ازش فیلم بگیرم:)))) 


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۷ ، ۱۸:۵۴
هانا

با وجود همه دلهره ها باز ب خودم اطمینان میدم... هعییی 

دروغ نگفتم اگه بگم هنوزم دلم با تربیت بدنی هست

 حالا عملا میفهمم مردم در هر صورت حرفشونو میزنن ..اینو رفتم ببندنا :/ ولی فایده نداره  

با خودم میگم خببب تو که باز شانستو امتحان میکنی تو که باز فلان ..نشد خیلی تحت فشار بودی اصن مهر اینده  برا رشته ای که دوس داری اسم مینویسی و حتما میاد فوقش تربیت بدنی ب جا ازاد دولتی بیاری اصن! بهتر :/ والا دیگه خیلی بد بینانه !!!! 

حالا یک ترمم از اینا یادمیگیری چیری:))اصن عاقلانه نیس حالا که بعضیا فهمیدن بیای بگی نه من عوض کردم رشته مو:/ خیلی ناجوره!!! تازه دیگه اینو اوردی :/ کلن کنسل اصن دلم نمیخواد بهش فکر کنم چون واقعا داره دیوونم میکنه ..بغضم میگیره:(

"هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟" 😔

+++اما خب ی درس بزرگ گرفتم اینکه همیشه ب حرف دلم گوش کنم :) 

این درسو قبلن از فیلما گرفته بودما ولی ب مرحله عمل که رسید پسش زدم:))

 لاقل فردا پس فردا میگی دلم خواست و حسرتی نیس عقلتم که احساس نداره:))) ولی دل اذیت میشه :/  یخورده یجوری نشد:| ؟ مهم نی:دی

*هنوزم برای رفتن استرس دارم ی حال مزخرف شاید دیگه ب وقتش نیس شاید هنوز وقتش نیس 

فکر میکردم بخوام برم دانشگاه خیلی ذوق کنم ..شایدم چون دولتی با بقیه دوستام نبودم و اون زمان خرید نکردم و ذوقم کور شد میگن هر چیزی زمان خودشو داره ها:/ من!تا دوسال قبل کلی ذوق داشتم..😐 لعنتی از بس پشت کنکور موندم دیگه عوض شدم اصن خوب شد دارم میرم:| اون من پر انرژی و انگیزه کجا این کجا:/ حس پیری و درماندگی و خستگی داره ولی حالشو جا میارم فقط زمان میخوام :(

+امروز از کیانا خواستم از دانشگاش برام بگه ... میخنده و میگه ی دختری هست حوریا، اینقد بامزه س میگم چطور ؟؟ میگه مثل تو شیطونه😅😁 میگه یکی هم داریم فلان طوره اهل فلان جا

با خودم فکر میکنم ینی جایی که من میرم همچین دخترایی هست؟! از شهرای دیگه؟ فرهنگای دیگه !! متنفرم برم ببینم همه از شهر خودم و اونجا باشن ..چون میگن ازاد کسی راه دور نمیذاره :/ چه ربطی داره!!!والا من چون قصد کنکور کردم باز نزدیک تر گذاشتم شهر خودمم راضی نشدم:/ چون همیشه عاشق خوابگاه بودم:دی و الا همون تهران اینا اول میذاشتم 

 


موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۷ ، ۰۰:۳۷
هانا

سلام ب همه کسایی که اینجا رو میخونن:) 

امروز ٣٦٥ روزه که من اینجا مینویسم ... *-* یک سال از اینجا نوشتنم میگذره:) اما از یک سال قبلش ب بچه های بیان سر میزدم.. 

و از ٧ سال قبلش اولین وبلاگمو ساختم :) وقتی میدیدم اینجا بر خلاف بلاگفا هنوز هستن کسایی که مرتب مینویسن و با هم تعامل دارن خیلی ذوق کردم که منم عضو بشم باهاشون دوست بشم :)) راستش اولا فک میکردم خیلی مغرورن اما اینطور نبود:دی   

روزای اولی توی بیان،لحظه شماری میکردم برای پیدا کردن دوستهای جدید...دوستایی که از وسطای راه پیداشون کردم! پیدام کردن:دی ، کامنتای بیشتر:دی.. حس های خوبی که از کامنتها میگرفتم و میگیرم:) 

منتظر داشتن دنبال کننده های بیشتر از 100 تا :))) هعییی

نوشتم که بمونه ..نوشتم که وقتی 40سالم شد خاطراتم رو شفاف به یاد بیارم میترسم از روزی که دیگه این روزا رو با جزییات به خاطر نیارم -__- 

امیدوارم سایم رو سرش باشه تا سالیان دراز:)) 

بعد از ی عمر هنوز نتونستم قالبی جدید بر تن وبلاگم کنم..بی ذوق نیستم !! بلد نیستم:))) قبلنا بلاگفا فرت و فرت عوض میکردما-__-

اسمشم یک ساله موندگار شده ..!! قرار شد عوضش کنم اون اولا! دیگه حسش نبود .مثل این میمونه رو بچت اسم بذاری و ب همون عادت کنی:دی 

+

ناشناس هم که فعاله :) پذیرای کامنتهای شما هستیم:)) نظری ..حرفی و حتی سوالی :D  


۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۴:۲۰
هانا

به خدا دست خودم نیست اگر میرنجم 

یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم میبندم

من صبورم اما 

چقدَر با همه عاشقی ام محـزونم 

و به یاد خاطره های گل ســرخ

مثل یک شبنمِ افتاده ز غم مغمومم

من صبورم اما 

بی دلیل از قفسِ کهنه ی شب میترسم

بی دلیل از همــه ی تیرگیِ رنگِ غــروب 

و چراغی که تو را از شب متــروک دلم دور کند...

____________________________________________________________________________


میخواستم از خودم بنویسم دیدم که چقدر این شعر حال منه..

با تمام اینکه دلم میخواد برم از این شهر غریب اما خب همش قیافه مامان توی ذهنمه خنده ش غمش ...

دلم نمیخواد تنهاش بزارم ..شایدم من دلم نمیخواد ازشون دور بشم ... همش دارم فکر میکنم من برم کی غذا رو قبل از اومدنشون گرم کنه کی به مامان توی کارا کمک کنه ؟ میدونم خیلی بار خونه رو دوشم نیس وگاهی تنبلی میکنم اما خب ..

و حتی کی حوصله داره خوابگاه هروز غذا بپزه ..اووف

+خبر قبولیم رو یکی یکی دارن میفهمن اما  من ذوقی ندارم ..ابدا!! فقط دارم به دانشگاهی فکر میکنم که حالا دوستم اونجاس و درسایی که من دوستشون دارم رو میخونه و سر کلاساش میشینه

از طرفی حالم بد شد وقتی "...." ب مامان گفته بود کنار این برا کنکورم بخونه ..:| خب به تو چه اخه من نمیفهممممم مث اینکه دست بردار نیستن اصن خیر سرم گفتم برم دانشگاه دیگه ولم کنن:)...نمیدونم خیر منو میخوان یا حسودن :| 

 من که نمیذارم کسی بفهمه -__________- 

 میخوام برای خوشحالی مامان بابا بخونم باز! میخوام خوشحالشون کنم ...خیلی میخوام .

من که کاری برای مامان نکردم لاقل بتونم خوشحالش کنم ...

خدایا کمکم کن.

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۱:۴۵
هانا

من خیلی حساسم ...خیلیی هم ب جزییات دقت میکنم

ینی امکان نداره من برم عکس سه در چار بگیرم و تا دو سه روز عزاش رو نگیرم:(((

اولش که ...اره ایندفه خوبه :) حالا میارم خونه هی مو ب مو دقت میکنم اونجا بد افتاده فلان :((

اکثرا هم با لبم مشکل پیدا میکنم:| 

رژ چرب میزنم براق میشه لبم پیشتر میاد تو چشم :/ امروز مات زدم 🤦🏼‍♀️😭😭 اما از بس نا همسان کشیده بودم لبم هیچی نمیداشت بهتر میبود:(( 

قبلنا شده بود بعد نیم ساعت با اعصاب داغون رفتم ی عکس دیگه گرفتم اما حالاشده ٣٠هزار تومن بگم بابا من اینارو نمیخوام از خونه منو بیرون میندازه://  خوبه ولی تقصیر خودم بود از رژلبی برداشتم که میدونستم این ب من نمیسازه ولی خو کمرنگ بود:/

من ب کی بگم از این عکسا بدم میاد:/ نمیشه ی لبخند بزنی -__- باید ب دوربین زل بزنی عین اسکولا :/

حالا هی نگاه میکنم میگم بابا کسی به دقت تو نمیاد ببینه بعد دودیقه دیگه تو دلم زار میزنم نههه فلان قسمتشو خراب کرده... گفتم بهش قبل چاپ ی چک بکنم :( سرش شلوغ بود یادش رفت:((((((( یهو دیدم عکسای من جلو دستشه

کاش ی روز بیاد یه عکسم رو خوشم بیاد و تا اخر همش از اون کپی کنم اینقدم ناراحت نشم ! کی بیاد اون روز اخه😭

۰۳ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۱
هانا

از لذت های زندگی میتونم اشاره کنم ب خواب دم صبح روزای اول مهر:)) 

وقتی که کل خانواده بیدار میشن و باید برن سرکار و مدرسه...اما تو ادامه میدی خواب دلچسبتو:))) 

ولی بعد دلت نمیاد و بدو بدو میری دم در بدرقه شون:) 

لبخند کش داری ب امروز تحویل میدم و بعد از صبحونه میرم سراغ شستن لباسام توی حیاط با هوای خنکش^^ 

بعدم ی دوش صبگاهی که حسابی سرحالم میکنه❤️ 

امروز حسابی ب میزم دهن کجی کردم و گفتم قرار نیست ساعت ٨تمام من نشسته باشم اینجا و درس بخونم😓😑😈 و ساعت همینطور جلو رفت تا الان.. بدون هیچ دلهره ای برای حرکت عقربه های ساعت.

خدایا شکرت:) 

+چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن، گوش به باران دادن، چای درست کردن، پادشاه وقت خود بودن ...


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۷ ، ۱۰:۴۴
هانا

در واپسین لحظات اخر انتخاب شهر دورتر رو ب شهر نزدیکتر ترجیح دادم و اولویتش دادم:/ که نزدیک دوستامم باشم 

خیلی دلهره دارم😑😑🤦🏼‍♀️ 

از طرفیم استادای روانشناسی شهرx رو دیدم خاطره غذا خوردنشون توی پایان نامه فامیلمون یادم میاد حالم بد میشه خیلی شکم پرست ب نظر اومدن و دیدار اولم خب موثره:/ دیگه قید اینکه چقد استاد هستنم زدم 😐🙄😬  اشکال نداره الان حس بهتری دارم:))

از طرفی دوس ندارم یه سری بچه هارو توی دانشکده انسانی ببینم:/😒😞

امشب سر ناراحتیم خواستم باز علوم ورزشی بزنم اما جلو احساس سرکشانه م ایستادم :| نمیشد وقتی اونقدر ناراحتم تصمیم بگیرم:( شاید لجبازی بود هر چقدرم غلط یا درست اهمیتی نداره :/ انصراف و تغییر رشته رو برا مواقعی گذاشتن که من میبینم نه واقعا ادم اینکار نبودم!! 

همش تو ذهنم ی جمله تکرار میکنم: تو رشته دلخواه میاری سال دیگه و اینو انصراف میدی اروم باش:) 

خدایا کمکم کن از خودم مایه بذارم:((


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۵۸
هانا

هنوزم از تصمیماتی که گرفتم میترسم وقتی اسم دانشگاه میاد دلهره میگیرم :(

همش خودمو اروم میکنم نترس هانا این که اخرش نیس اینکه قرار نیس راه تو باشه میری میخونی خوشتم نیومد که کنکورتو بهتر و با عشق میخونی و یهو دیدی موفق شدی!  دلم روشنه :)

اما از این رفتنه میترسم ، میترسم ازش بدم بیاد  

از اینکه هنوز نرفتم ثبت نام میترسم 

شاید مسخره ب نظر بیاد اما از امتحانای دانشگاه هم میترسم(مسخره نکنیدا:دی) میترسم درساشو دوس نداشته باشم اما خب بیخود:| درساش کاربردیه🙄😑خدایا اخرش چی میشه؟؟؟  

میترسم از همه چی از اینده😓  

امروز با زن پسر دایی مامان(نگین) حرف میزدم خیلی راهنمایی کرد و میگفت همش که پزشکی و فلان نیس ولی من دلم گیره!!! نه پزشکی هاا!! رشته های تجربی رشته هایی که ب بدن انسان درساش مربوط باشه 

من هنر رو هم دوس دارم یا طراحی لباس بنظرم باحاله! ولی خب نه ب عنوان حرفه ی اصلی..

نمیتونم تصورش کنم!

حالا مونا کلی باهام حرف میزنه مگه تو همش چندسالته ب این چیزا فکر میکنی اعصاب خودتو داغون میکنی  

تا٤/٥سال دیگه کی میدونه چی پیش بیاد و اصن تو بری دنبال چه کاری..

راس میگه خیلی حساس شدم 

حتی امروزم نگین بهم گفت شاید تو اصن دکترا یا فوق گرفتی بورسیه شدی خارج ! قرار نیس همه مثل هم باشن

هردوشون بهم گفتن فکرتو محدود نکن

این مدت خیلی مدیون مونا هستم خیلی بهم کمک کرد و تجربیاتشو بهم گفت ..اصن اولین کسی که سال قبل و امسال رتبه م رو بهش گفتم اونه.. اون بود که ارومم میکرد و کلی برام حرفای خرب خوب و منطقی میزد اونه که همیشه در هر ساعتی در دسترسم بود حتی تا ٣و٤ شب باهام حرف میزد و راهنماییم میکرد! و میکنه... چه خوبه که هست:) 

(مونا دوست مجازیمه:) )

+++راستی یادم افتاد نگین چون بچه داره قرص امگا ٣ میخوره که قرصه حاوی DHA س گفت سه ماهه اول زندگی بچه بخوری این عنصر که نوشتم خیلی خوبه برا رشد مغزی بچه البته تا سه ماهه اول !اینجا نوشتم شاید بدرد کسی خورد:))

خلاصه که هم چنان دلم اشوبه و استرس هم دارم :/ 

و کمر درد بد موقع مامان و ناتموم موندن کارا هم بی تاثیر نیس...

•[امیدوارم هر چی زودتر این پستای سردرگم و خاکستری تموم شن]

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۵۵
هانا