یا رب دیگر طاقتم طی شد..یا بسوزانم یا نجاتم ده یا نجاتم ده یا نجاتم ده...
به خدا دست خودم نیست اگر میرنجم
یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم میبندم
من صبورم اما
چقدَر با همه عاشقی ام محـزونم
و به یاد خاطره های گل ســرخ
مثل یک شبنمِ افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفسِ کهنه ی شب میترسم
بی دلیل از همــه ی تیرگیِ رنگِ غــروب
و چراغی که تو را از شب متــروک دلم دور کند...
____________________________________________________________________________
میخواستم از خودم بنویسم دیدم که چقدر این شعر حال منه..
با تمام اینکه دلم میخواد برم از این شهر غریب اما خب همش قیافه مامان توی ذهنمه خنده ش غمش ...
دلم نمیخواد تنهاش بزارم ..شایدم من دلم نمیخواد ازشون دور بشم ... همش دارم فکر میکنم من برم کی غذا رو قبل از اومدنشون گرم کنه کی به مامان توی کارا کمک کنه ؟ میدونم خیلی بار خونه رو دوشم نیس وگاهی تنبلی میکنم اما خب ..
و حتی کی حوصله داره خوابگاه هروز غذا بپزه ..اووف
+خبر قبولیم رو یکی یکی دارن میفهمن اما من ذوقی ندارم ..ابدا!! فقط دارم به دانشگاهی فکر میکنم که حالا دوستم اونجاس و درسایی که من دوستشون دارم رو میخونه و سر کلاساش میشینه
از طرفی حالم بد شد وقتی "...." ب مامان گفته بود کنار این برا کنکورم بخونه ..:| خب به تو چه اخه من نمیفهممممم مث اینکه دست بردار نیستن اصن خیر سرم گفتم برم دانشگاه دیگه ولم کنن:)...نمیدونم خیر منو میخوان یا حسودن :|
من که نمیذارم کسی بفهمه -__________-
میخوام برای خوشحالی مامان بابا بخونم باز! میخوام خوشحالشون کنم ...خیلی میخوام .
من که کاری برای مامان نکردم لاقل بتونم خوشحالش کنم ...
خدایا کمکم کن.