بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

ما با هیچ کس اتفاقى آشنا نمیشیم،
حتما دلیلى بوده که مسیرشون با ما تلاقى کنه:)

غرهای کوتاه: @wrote_daily

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

خیلی تاریخ قشنگیه امروز:) حیفم اومد پست نذارم:دی  

٧/٧/٩٧

وقتی شروع کردم فرمای ثبت نام رو پر میکردم و تاریخ رو نوشتم متوجه رندی ش شدم و لبخندی پهن ب لبم اومد انگار که مثلا روز خیلی مبارکیه:)))

صب رفتم ثبت نام سه بارم مانتو عوض کردم مقنعه م رو هم که اتو برق انداخت و نتونستم بپوشمش بنابراین طبق عادت همیشگی شال پوشیدم ! اونجا همه دخترا مقنعه🤦🏼‍♀️ من همیشه متفاوتم:/ وقتی رسیدیم یهو دانشگاهو دیدم پر از ماشین و ادم :/ یجوری شدم شانس اوردم ی بطری اب دوروز قبل توی ماشین بود و چون صبح زود بود خنک شده بود:)  دو قلپ خوردم دلهره م کم شد:| اصن ی وضعی! 

دیگه اخراش یخم باز شد خودم کارامو انجام دادم دلم سوخت اینقد بابام میره میاد..

+مدیر گروهه ادم مهربونی ب نظر اومد :))  امروز داشتم تصور میکردم که ایمان سرور پور یکی از استادای ما باشه خیلی خوب میششد:)) از بس که خوب حرف میزنه:) 

همکلاسیمم اونجا بود گفت هانا میبینی شانسو ! گفتم بله دیگه مام دوبار برگه سفید تحویل میدادیم الان فلان رشته ها قبول میشدیم(اشاره ب رشته هایی که دوستان تنبل قبول شدن:/) 

این ترم بسیار سبکه و دارم فکر میکنم شاید بشه همین روزا شروع کرد!! :)

این هفته هم میرم خوابگامو ببینم و جا بگیرم:) امیدوارم اتاق خوب و ادمای خوبی باشن:) کاش یکیشونم روانیِ فیلم  باشه من ازش فیلم بگیرم:)))) 


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۷ ، ۱۸:۵۴
هانا

با وجود همه دلهره ها باز ب خودم اطمینان میدم... هعییی 

دروغ نگفتم اگه بگم هنوزم دلم با تربیت بدنی هست

 حالا عملا میفهمم مردم در هر صورت حرفشونو میزنن ..اینو رفتم ببندنا :/ ولی فایده نداره  

با خودم میگم خببب تو که باز شانستو امتحان میکنی تو که باز فلان ..نشد خیلی تحت فشار بودی اصن مهر اینده  برا رشته ای که دوس داری اسم مینویسی و حتما میاد فوقش تربیت بدنی ب جا ازاد دولتی بیاری اصن! بهتر :/ والا دیگه خیلی بد بینانه !!!! 

حالا یک ترمم از اینا یادمیگیری چیری:))اصن عاقلانه نیس حالا که بعضیا فهمیدن بیای بگی نه من عوض کردم رشته مو:/ خیلی ناجوره!!! تازه دیگه اینو اوردی :/ کلن کنسل اصن دلم نمیخواد بهش فکر کنم چون واقعا داره دیوونم میکنه ..بغضم میگیره:(

"هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟" 😔

+++اما خب ی درس بزرگ گرفتم اینکه همیشه ب حرف دلم گوش کنم :) 

این درسو قبلن از فیلما گرفته بودما ولی ب مرحله عمل که رسید پسش زدم:))

 لاقل فردا پس فردا میگی دلم خواست و حسرتی نیس عقلتم که احساس نداره:))) ولی دل اذیت میشه :/  یخورده یجوری نشد:| ؟ مهم نی:دی

*هنوزم برای رفتن استرس دارم ی حال مزخرف شاید دیگه ب وقتش نیس شاید هنوز وقتش نیس 

فکر میکردم بخوام برم دانشگاه خیلی ذوق کنم ..شایدم چون دولتی با بقیه دوستام نبودم و اون زمان خرید نکردم و ذوقم کور شد میگن هر چیزی زمان خودشو داره ها:/ من!تا دوسال قبل کلی ذوق داشتم..😐 لعنتی از بس پشت کنکور موندم دیگه عوض شدم اصن خوب شد دارم میرم:| اون من پر انرژی و انگیزه کجا این کجا:/ حس پیری و درماندگی و خستگی داره ولی حالشو جا میارم فقط زمان میخوام :(

+امروز از کیانا خواستم از دانشگاش برام بگه ... میخنده و میگه ی دختری هست حوریا، اینقد بامزه س میگم چطور ؟؟ میگه مثل تو شیطونه😅😁 میگه یکی هم داریم فلان طوره اهل فلان جا

با خودم فکر میکنم ینی جایی که من میرم همچین دخترایی هست؟! از شهرای دیگه؟ فرهنگای دیگه !! متنفرم برم ببینم همه از شهر خودم و اونجا باشن ..چون میگن ازاد کسی راه دور نمیذاره :/ چه ربطی داره!!!والا من چون قصد کنکور کردم باز نزدیک تر گذاشتم شهر خودمم راضی نشدم:/ چون همیشه عاشق خوابگاه بودم:دی و الا همون تهران اینا اول میذاشتم 

 


موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۷ ، ۰۰:۳۷
هانا

سلام ب همه کسایی که اینجا رو میخونن:) 

امروز ٣٦٥ روزه که من اینجا مینویسم ... *-* یک سال از اینجا نوشتنم میگذره:) اما از یک سال قبلش ب بچه های بیان سر میزدم.. 

و از ٧ سال قبلش اولین وبلاگمو ساختم :) وقتی میدیدم اینجا بر خلاف بلاگفا هنوز هستن کسایی که مرتب مینویسن و با هم تعامل دارن خیلی ذوق کردم که منم عضو بشم باهاشون دوست بشم :)) راستش اولا فک میکردم خیلی مغرورن اما اینطور نبود:دی   

روزای اولی توی بیان،لحظه شماری میکردم برای پیدا کردن دوستهای جدید...دوستایی که از وسطای راه پیداشون کردم! پیدام کردن:دی ، کامنتای بیشتر:دی.. حس های خوبی که از کامنتها میگرفتم و میگیرم:) 

منتظر داشتن دنبال کننده های بیشتر از 100 تا :))) هعییی

نوشتم که بمونه ..نوشتم که وقتی 40سالم شد خاطراتم رو شفاف به یاد بیارم میترسم از روزی که دیگه این روزا رو با جزییات به خاطر نیارم -__- 

امیدوارم سایم رو سرش باشه تا سالیان دراز:)) 

بعد از ی عمر هنوز نتونستم قالبی جدید بر تن وبلاگم کنم..بی ذوق نیستم !! بلد نیستم:))) قبلنا بلاگفا فرت و فرت عوض میکردما-__-

اسمشم یک ساله موندگار شده ..!! قرار شد عوضش کنم اون اولا! دیگه حسش نبود .مثل این میمونه رو بچت اسم بذاری و ب همون عادت کنی:دی 

+

ناشناس هم که فعاله :) پذیرای کامنتهای شما هستیم:)) نظری ..حرفی و حتی سوالی :D  


۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۴:۲۰
هانا

به خدا دست خودم نیست اگر میرنجم 

یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم میبندم

من صبورم اما 

چقدَر با همه عاشقی ام محـزونم 

و به یاد خاطره های گل ســرخ

مثل یک شبنمِ افتاده ز غم مغمومم

من صبورم اما 

بی دلیل از قفسِ کهنه ی شب میترسم

بی دلیل از همــه ی تیرگیِ رنگِ غــروب 

و چراغی که تو را از شب متــروک دلم دور کند...

____________________________________________________________________________


میخواستم از خودم بنویسم دیدم که چقدر این شعر حال منه..

با تمام اینکه دلم میخواد برم از این شهر غریب اما خب همش قیافه مامان توی ذهنمه خنده ش غمش ...

دلم نمیخواد تنهاش بزارم ..شایدم من دلم نمیخواد ازشون دور بشم ... همش دارم فکر میکنم من برم کی غذا رو قبل از اومدنشون گرم کنه کی به مامان توی کارا کمک کنه ؟ میدونم خیلی بار خونه رو دوشم نیس وگاهی تنبلی میکنم اما خب ..

و حتی کی حوصله داره خوابگاه هروز غذا بپزه ..اووف

+خبر قبولیم رو یکی یکی دارن میفهمن اما  من ذوقی ندارم ..ابدا!! فقط دارم به دانشگاهی فکر میکنم که حالا دوستم اونجاس و درسایی که من دوستشون دارم رو میخونه و سر کلاساش میشینه

از طرفی حالم بد شد وقتی "...." ب مامان گفته بود کنار این برا کنکورم بخونه ..:| خب به تو چه اخه من نمیفهممممم مث اینکه دست بردار نیستن اصن خیر سرم گفتم برم دانشگاه دیگه ولم کنن:)...نمیدونم خیر منو میخوان یا حسودن :| 

 من که نمیذارم کسی بفهمه -__________- 

 میخوام برای خوشحالی مامان بابا بخونم باز! میخوام خوشحالشون کنم ...خیلی میخوام .

من که کاری برای مامان نکردم لاقل بتونم خوشحالش کنم ...

خدایا کمکم کن.

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۱:۴۵
هانا

من خیلی حساسم ...خیلیی هم ب جزییات دقت میکنم

ینی امکان نداره من برم عکس سه در چار بگیرم و تا دو سه روز عزاش رو نگیرم:(((

اولش که ...اره ایندفه خوبه :) حالا میارم خونه هی مو ب مو دقت میکنم اونجا بد افتاده فلان :((

اکثرا هم با لبم مشکل پیدا میکنم:| 

رژ چرب میزنم براق میشه لبم پیشتر میاد تو چشم :/ امروز مات زدم 🤦🏼‍♀️😭😭 اما از بس نا همسان کشیده بودم لبم هیچی نمیداشت بهتر میبود:(( 

قبلنا شده بود بعد نیم ساعت با اعصاب داغون رفتم ی عکس دیگه گرفتم اما حالاشده ٣٠هزار تومن بگم بابا من اینارو نمیخوام از خونه منو بیرون میندازه://  خوبه ولی تقصیر خودم بود از رژلبی برداشتم که میدونستم این ب من نمیسازه ولی خو کمرنگ بود:/

من ب کی بگم از این عکسا بدم میاد:/ نمیشه ی لبخند بزنی -__- باید ب دوربین زل بزنی عین اسکولا :/

حالا هی نگاه میکنم میگم بابا کسی به دقت تو نمیاد ببینه بعد دودیقه دیگه تو دلم زار میزنم نههه فلان قسمتشو خراب کرده... گفتم بهش قبل چاپ ی چک بکنم :( سرش شلوغ بود یادش رفت:((((((( یهو دیدم عکسای من جلو دستشه

کاش ی روز بیاد یه عکسم رو خوشم بیاد و تا اخر همش از اون کپی کنم اینقدم ناراحت نشم ! کی بیاد اون روز اخه😭

۰۳ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۱
هانا

از لذت های زندگی میتونم اشاره کنم ب خواب دم صبح روزای اول مهر:)) 

وقتی که کل خانواده بیدار میشن و باید برن سرکار و مدرسه...اما تو ادامه میدی خواب دلچسبتو:))) 

ولی بعد دلت نمیاد و بدو بدو میری دم در بدرقه شون:) 

لبخند کش داری ب امروز تحویل میدم و بعد از صبحونه میرم سراغ شستن لباسام توی حیاط با هوای خنکش^^ 

بعدم ی دوش صبگاهی که حسابی سرحالم میکنه❤️ 

امروز حسابی ب میزم دهن کجی کردم و گفتم قرار نیست ساعت ٨تمام من نشسته باشم اینجا و درس بخونم😓😑😈 و ساعت همینطور جلو رفت تا الان.. بدون هیچ دلهره ای برای حرکت عقربه های ساعت.

خدایا شکرت:) 

+چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن، گوش به باران دادن، چای درست کردن، پادشاه وقت خود بودن ...


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۷ ، ۱۰:۴۴
هانا