ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ...
امشب اما حس پوچ بودن تمام وجودمو گرفته:(
حس نامرئی بودن بین ادامای اطراف!!!
حس نارضایتی از جایی که هستم
اما میدونم همه اینا از کجا میاد:(
از جامعه و فضای کوچیکترش ینی خانواده
من کاملا میدونم جامعه و خانواده چی از من میخوان اما خودم نمیدونم چی میخوام:(
از این زندگی متنفرم
من با بیست سال سن میترسم چیزاییو که دلم میخواد تجربه کنم و ب خودم این فرصت و اجازه رو نمیدم بلکه خانواده و جامعه حرفی نزنن
تصمیم دارم هفته اینده رو کاملا خوابگاه بمونم... دلم تنگ شده دوهفته س خیلی نموندم
امشب توی عروسی داشتم فکر میکردم واقعا برای هیچکس مهم نیس من چی میخونم و کجام!
حتی ممکنه دیگه نپرسن چیکار کردی؟؟ دانشجویی؟؟؟
بی خبر دانشجو شدم :') دختر عموهم گفت نمیدونسته خب نمیشد که زنگ بزنم خونتون بگم فلان و بیسار
دارم فکر میکنم ب نیم سال دیگه ای که باید کنکور بدم...یا تلف میشه یا نتیجه میده!
میترسم درهردوصورت حس باختن دارم حس ی شکست خورده
منِ تصوراتم همون سال اول قبول شد و رفت من ایده الم از درس و شغل اینده ش راضی بود و بعد از داشتن درامد کلی کمک میکرد
و بهترینش مستقل شدنش بود توی ی شهر دورتر!!!
اصلن حس راحتی نمیکنم ..تمام مدت احساس میکنم یکی مراقبمه نه از اون مراقبا ها!!! مراقب با جاسوس و بپا فرق داره🙄😐😑 کاش کاش کاش بشه از ایران رفت:( کاش کمی ازادی بیشتری داشتم
+راستی ازش متنفرم-___- جلو مهمونا منو ضایع کرد میتونست ببنده دهنشو و نگه :حتما باید بهت بگن ظرف میوه ها رو جمع کن؟ خب منم مث شما مشغول صحبت بودم!!! آی هیت یوووووو
تازشم قبلنا همش وسایل منو استفاده میکرد اما وقتی من چیزی ازش بخوام دریغ میکنه
دلمو شکست... من هی فراموش میکنم اما خودش یادم میندازه
#فک و فامیله ما داریم؟!
خدایا میشه حواست بهم باشه؟؟...بیشتر
منو از این برزخ نجات بده کم اوردم :(