بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

ما با هیچ کس اتفاقى آشنا نمیشیم،
حتما دلیلى بوده که مسیرشون با ما تلاقى کنه:)

غرهای کوتاه: @wrote_daily

۱۳۸ مطلب با موضوع «روزانه نوشت» ثبت شده است

بعد از مردن اقاجون خیلی غمگین شدم راستش بیش از هرکسی دوسش داشتم، ابتدایی ک بودم تنهامون گذشت خیلی سخت بود برامون ..

از اون موقع ب بعد بودم فهمیدم مرگ چیه غم چیه ؟! 

و تصمیم گرفتم بیشتر با مادربزرگم باشم وقتی کنارشم دقیق تر نگاهش کنم تمام اجزای صورتش رو صداش رو چروک های دستش رو غصه ی چشمهاش رو ...حتی بهش میدادم برام نقاشی کنه و ازش میخواستم چیزی رو ک کشیده برام بگه اونم با حوصله ی تماام میگفت این بزه این کله ش این دمش اینم ... و من توی خلسه فرو میرفتم بدنم سست میشد از لذتی ک از تعریفاش میبردم هروقت کنارش بودم کتاب درسیام رو میدادم ببینه ..از کتابایی ک عکس بیشتر دارن خوشش میاد و هر عکسش رو بهت میگه و گاهی میپرسه این چیه و منم با مهربونی تمام براش میگم و لذت میبرم از این صحبتامون و همیشه همه میگن ببین هانا رو :) مادر جون ول کن و من مانع میشم ..ک نه خودم دوس دارم 

و من هر سال ک بزرگتر میشدم، مادری پیرتر.. بیشتر بغلش کردم سعی کردم بیشتر بهش توجه کنم و گاهی سرمو میذاشتم روی پاهاش و اون موهامو ناز میکرد 

کاری ک قبلن تراش اقاجون انجام میداد حالا مادری جای اونو برام پر کرده  

اما از وقتی کنکوری شدم سیر ندیدمش... رو پاهاش سرمو نذاشتم 😔 

امروز از کلاس ک برگشتم خواهرم بهم گفت دیشب حالش بد شده سکته کرده اما رفع شده و من...حالم بده میترسم از دستش بدم میترسم از غم بعدش ...

میخوام ببینه که من ی رشته توپ قبول میشم میخوام ببینه .چون میدونم دوس داره موفقیتمو ببینه و دوساله ک منتظره

و هرسال پیگیرانه رتبمو میپرسه و پیگیر نتیجه س اما من هر بار شرمنده شدم و همش از خدا خواستم بهش عمر طولانی بده 

مادربزرگی ک دلشکسته اس از مرگ پسر جوانش و دوری از نوه ش ک زن ظالمش نمیبره بچه رو ک ببینتش و نوازشش کنه بلکه مرهمی باشه براش و ارزو ب دل نمیره بعضیا چطور شبا با وجدان راحت میخوابن! ازش متنفرم .. متنفرم از کسایی ک باعث دوری میشن

تورو خدا براش دعا کنید :( دعا کنید اتفاقی براش نیفته😔🙏🏻

بیشتر قدرشونو بدونیم ❤️ 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۱۲
هانا

چه روز خوبیه امروز    چه بی اندازه خوشحالم:))  

اقااا من چرا پستایی ک اخر شب میذارم ب سمت دلتنگی پیش میره:/ بزرگی گفتند ک شبها دلتنگی ب مرحله ی هشدار میرسد:| 

امروز میرم دکتر اگه نوبت شد و اگرم نشد ک خرید کوچکی میکنم، نخریده حالم خوبه :)) 

جمعه تونستم جبران میکنم:) برنامه جدیدمم تحویل گرفتم کمی فشرده تر شده اما من میتونم💪🏻😼

(از آنجا ک اینجا دفتر روزانه نوشت و خاطرات نوشت منه تحمل کنید چرتو پلا هامو🙈:)) گاهی خیلی نوشتنم میاد :)) 

اصل حالتون خووششش❤️

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۲۳
هانا

دیشب وقت خواب سر درد شدیدی داشتم  میگم شدید نخون شدید ناجووور بود در حال ترکیدن بود اما فشارش که میدادم بد تر شد همه خواب بودن و من نشستم و گلاب بروتون کمی حالت تهوع داشتم

نمیدونم کی خوابم برد

صبح حالم خوب بود تا الان که دوباره سردردم داره اوج میگیره ...از اون سردردا که با تکون دادن سر بدتر میشه :(

حوصله نداشتم فشار خودمو بگیرم بعد اینکه بابا برگشت رفتم فشارمو بگیره ......فشار توی رگ هام بزور ب 8 میرسه ی لحظه بغض کردم :| 

 فشار افت کرده با وجود اون پسته وکنجد و اب میوه وانجیر خشکی که نوک زدی :| برام تعجیه !! (نمیدونم چرا دلم خواست ناز کنم و بگم بیاح اینم نتیجه زیاد درس خوندن:))))

تصمیم گرفتم ی چشم پزشک برم مبادا علتش چشمم باشه چون گاهی نوشته های ریز اذیتم میکنن ...نمیدونم امیدوارم اشتباه کنم

و اما   :/

سوتی بزرگ سال ب انتخاب خودم :)))

مدیونید اگه فک کنید من راه ب راه سوتی میدم:|

دیشب بعد عمری مهمونی رفتم بگو خب:)) من اهل چایی نیستم اصولا(فقط سبزشو دوس دارم) اما هوس کردم یکی بردارم وبا اون شکلاتای چشمک زن بخورم ی پیش دستی کوچیک شیشه ای برداشتم و فنجونم رو گذاشتم روش

بعد همینطور تو فکر بودم و عالم هپروت که نا خوداگاه و غیر ارادی اصن:| چایی رو خالی کردم تو بشقابه:|||||||من فقط حواسم نبود انگار تو خلا بودم چون نه حرفی میشنیدم نه ب چیز خاصی فکر میکردم و اریلکس ب جاری شدن چایی لعنتی توی بشقاب مینگریستم:/ " و وای بر ان شب  "

نمیدونستم تعجب کنم ؟ گریه کنم؟ یا بخندم؟ جالبه بعدش هول شدم و میخواستم چایی بشقابو هورت بکشم که ناگهان مغزم دیقه90 دستور داد دیواانه خالیش کن تو فنجون تا همین ی ذره ابرو هم نرفته :|   بی فرهنگی نثارم شد از طرف اقای پدر که خنده ام رو تشدید کرد ..

 (وی سوت زنان و یواشکی از افق محو میشود)

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۳
هانا

نتیجه تصویری برای دخالت اطرافیان

این حرف خیلی وقته مونده رو دلم ....میخوام فراموش کنم اما خود این افراد باعث میشن همیشه یادت بمونه میبخشیشون اما فراموش نمیکنی ...ینی نمیذارن ک فراموش کنی  

سخته برام هضم این همه بیشعوری ک تو مغز ب اون کوچیکی جا شده!! اون هم کسی که تحصیل کرده س اما شدیدا  از درک و شعور بی بهره س

خوبی کردن سخت نیست ..به هیچ وجه اما ...نمک نشناسی بعد ادم رو میسوزونه لاقل من اینطوریم...بعضیا باعث میشن دیگه بترسی از این که بی حد ومرز خوبی کنی ..ببخشی ..محبت کنی

اما این ی قانونه محبت زیادی توقع میاره ..وظیفه میشه

این روزا ادمایی تو زندگی ما ها هستن که ب راحتی ب خودشون اجازه میدن تو زندگی دیگران دخالت کنن ...دوست دارن برات تصمیم گیری کنن و گاهی باید ازشون عذر خواهی کرد که ببخشید برای رفتن ب فلان جا از شما اجازه نگرفتیم ! ببخشید ما گاهی ب خاطر ی سری مشکلات نمیتونیم کمکی کنیم ... ببخشید من میتونم فلان غذا رو بخورم؟ میتونم بدون تو اصن نفس بکشم؟!!!!!!! :|

متنفرم از ادمایی که تا وقتی بهشون میرسی وپول میدی دوست دارن وباهات خوب رفتار میکنن اما امان از وقتی که این کمک های از سر محبت بشه وظیفه ..... چطور ب خودشون اجازه میدن؟؟؟


لطفا اگه کسی از سر دلسوزی ومحبت ب ما کمکی میکنه حالا چه مادی چ معنوی ..  محبتش رو ب وظیفه تبدیل نکنیم!! انتظار نداشته باشیم!! ...اجازه ندید کسی از خوبی که میکنه پشیمون بشه ...نذارید خوبی ها محدود بشن

شمارو به مقدساتتون قسم از کتاب هایی که میخونید وفیلم هایی که میبینید "یاد بگیرید" و ازشون "استفاده کنید" تا بلکه مایه ارامش اطرافیانتون باشید نه فکر مشغولی اونها

هووووف واقعا تحمل نمک نشناسی ها خیلی سخته ...تحمل دخالت بیجای اطرافیان ...تحمل حرفها و رفتار دور از انسانیت و ذره ای فهم


# دنیا نیارزد انکه پریشان کنی دلی...

# بیشعور نباشیم

# خوبی رو اندازه گیری نکنیم


+میدونم خیلیا تو بیان کتابخون هستن اما کسایی که کتاب بیشعوریاثر خاویرکرمنت رو نخوندن حتما مطالعش کنن :) و ب اطرافیانتون هم توصیه کنید و حتی هدیه بدید بلکه کمتر عذاب بکشیم و فکرمون رو افکار منفی وتنفر پر کنه:| 


+ببخشید اگه طولانی شد ممنون که خوندید



۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۰۰
هانا


امروز بعد از کلاس با مشاور ایندم صحبت کردم و کارنامه م رو نشونش دادم نمیدونم چرا ولی کمی خجالت کشیدم هرچند خب من مراجعه کردم که بهتر بشم اما خب گفتم میدونم خیلی اونطور که باید نیس:/  کمی هم درمورد ساعت خوابم و مطالعم بهش گفتم و قراره فردا بهم برنامه بده

خلاصه بحث برام سنگین بود پووووف

ینی اونقدری این بار برام سنگینه ک از همین الان دارم له میشم :|| احساس پزشک بودن میکنم :)) اخه این همه درس خوندن:))

همش میترسم گاهی تنبلی کنم و دیگه منو ول کنه ب امون خدا لطفا دعا کنید از پسش بر بیام.

بعدش کاملن له شده وتشنه و گشنه برگشتم خونه و بعد از اینکه ب مامان زنگ زدم و فهمیدم دکتر ب خواهرم گفته بیماریش بهتر شده از ته ته دلم خدارو شکر کردم و حالا خودم رو ب صرف چایی و مخلفاتش دعوت کردم و ی مهمونی کوچیک ی نفره گرفتم:دی  {و قسم ب خدایی که چای سبز را افرید*_* } انصافا خیلی چسیید خصوصا که دیوونه چای سبزم با عطر یاس(حتمااا امتحان کنید)توی فنجونی که خیلی دوسش دارم :) جای شما خالی^_^

خیلی وقت بودم خودم رو چای مهمون نکرده بودم واقعا خیلی تنبلم :/  

 

از ته دل میخوام موفق بشم پس بقول اقای واو باید مرارت بکشم -__- بعله:)  
 

عنوانش ب خستگیم ربط داشت و ب دلم نشست حالا شمام مدیونید اگه فکر کنید شاعرش منظورش عشق زمینی بوده:))

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۴۰
هانا

تصویر مرتبط


خب اینجا ی مسئله ای هست استیو جون:|

اگه من امروز روز اخر عمرم باشه اصلن هیچ کاری نمیکنم -__- یعنی چه که ؟!والااا!

یا اصلن قرار باشه یه سال دیگه بمیرم ترجیح میدم معنویاتمو بیشتر کنم.. بخوابم تفریح کنم فیلم ببینم با خانواده باشم همیشه وهرجا و کتاب غیر درسی بخونم:) یا اصلن دپ میشدم:|

واقعا چطور ب این نتیجه رسیده اخرین روز عمرش بره کار کنه و زحمت بکشه :||

شما خودتون قضاوت کنید اخه:))) 

از سری تحلیلات ی کنکوری خسته :/  

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۵۵
هانا

دو روزی میشه که ذهنم واقعا خسته س و کششی نداره

دیشب تا 2 بیدار موندم کمی اهنگ گوش دادم اما هیچ کدوم ب گوشم خوش نیومد..

صبح ساعت زنگ زد ..بی محلی کردم اما دست بردار نبود خاموشش کردم و  گذاشتم سر جاش انگار نه انگار ساعتی زنگ زده باشه ! ساعتی بعد بابا اومد وصدام کرد نفهمیدم چی گفت فقط تایید کردم و وقتی رفت سرکار من هنوز خواب بودم کمی گذشت فقط !! اما ب زمان ساعت دوساعتی گذشته بود ...لعنتی ساعت 10 شده بود !

کمی خوندم کمی طفره رفتم و زمان گذشت ظهر هم مقداری خوندم خسته شدم دراز کشیدم روتخت میدونستم چون زیاد خوابیدم دیگه خوابم نمیبره

اما مهلت نداد حتی کرنومترو استپ کنم ! منو برد.... :|

اما امشب

کلی خندیدم از ته دل ..حتی الکی..  با خواهرم شوخی میکنم و  میخندم و میخنده اما طبق معمول بعد از ی عالمه شوخی خرکی و مسخره بازی دعوامون میشه :))) کلی سرزنش میشم ک مگه من بچه م ؟  اهمیتی نمیدم جون واقعا بچه ام :))

اما مشکل بزرگ من :.... بعد دعوا خندم میگیره!!! ب کولی بازیامون خندم میگیره :/

میرم تو فکر و خونه ب ی خوابگاه مبدل میشه ..دلم تنگ روزیه که با دخترای خوابگاه کلی بگیم وبخندیم بی تفاوت نسبت ب امتحانی ک فردا داریم

(عوضش اخر شب مجبوریم خر بزنیم تا صبح پاس بشیم لاقل ://  :)))  )


+امروز وقتی دینی رو باز کردم و درسی ک قراره امروز برای بودجه بخونم رو دیدم فکر کردم کاش برای دانشگاه بود و امتحانش رو داشتم همین فردا..

البته قدر این روزا رو باید دونست قدر این لحظه ها.. روزای 19سالگی من که هیچوقت تکرار نمیشه و13سالگی خواهرم و 40واندی سال بابا و مامان

باورم نمیشه سال دیگه 20 ساله میشم..زمان خیلی بیرحمه:(

++میترسم از اینکه جمعیت اونقدری زیاد بشه که رتبه سال قبلو زیاد کنمش ...اما ی چیزی درونم میگه تو از سال قبل بهتر خوندی و خواهی خوند

اما باز دلم قرص نیست...


۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۷
هانا

درون مرا هیچکس نمیتواند ببیند حتی نزدیک ترین

کسان من ، تازه چه میتوانند بکنند !

در نهایت احساس همدردی ...


👤 محمود دولت آبادی



پرم از راه از پل ،

از رود از موج‌  پرم از

سایه برگی در آب‌ چه درونم تنهاست‌ !


👤 سهراب سپهری


..گاهی چیزی نمیتونی بگی حتی نمیتونی حرف دلتو بزنی کلی حرف مث بارون رو سرت میباره اما جوابی نمی دی چون میدونی درکی وجود نخواد داشت فقط باید بشنوی و بگذری و درد اونجاساینطوری فک میکنن حق با اونهاس

اینستاگرام رو اصلن دوست ندارم  از همون اول متنفر بودمو حذفش کردم فقط اینجاس ک احساس راحتی میکنم اونجا حتی نمیتونی حرف دلتو بزنی پر از قضاوت های نابجا

قضاوت ی کنکوری ..از طرف ی اشنای نزدیک خیلی نزدیک...ب اسم دلسوزی...دلسوز نمیخوام :/

بعضی وقتا حرفمون رو مزه مزه کنیم بعد بیانش کنیم  • شیشه دل کسی رو نشکنیم  

 

بعدا نوشت:از بس زلزله اومده دیگه ریشترش رو هم میتونیم دقیق حدس بزنیم

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۴
هانا

اول ک میخواستم از این چالش بنویسم فک کردم ساده س و زود مینویسمش الان ب غلط کردن افتادم😬

شاید چیزاهایی غیر از اینا هم باشه ک من در حال حاضر ب ذهنم نرسه دلایل زیر صرفا توسط مغز له شدم (از فشاری ک اوردم برا نوشتن این دلایل ) تراوش شده :/ 

 1: میخوام زنده بمونم تاببینم ک پدر و مادرم و کسانی ک دوستشون دارم بهم افتخار میکنن

2: باید ب قله برسم و ب کسایی وقتی شکست خوردم گفتن هه ی لبخند پیروزمندانه بزنم و بگم دیدی

3:بعد از رسیدن ب ی شغل خوب و درامد خوب توی ی موسسه خیریه عضو باشم ی عضو مهم

4: میخوام ب کشورایی ک دوست دارم برم از لندن و پاریس و چین و هند و ایتالیا ووو با فرهنگشون اشنا شم

5: اگه بمیرم پدر و مادرم خیلی عذاب میکشن نمیخوام عذاب بکشن

6: دستم تو جیب خودم باشه و ی عالمه خرید کنم از هرچیزی ک خوشم اومد بخرم توی این خرید ترجیحن با همسرم باشم🙈

7: بچه های قد و نیم قدی ک مال خود خودمن❤️

8: کارایی ک دلم میخواد تجربه کنم و هنوز تجربه نکردم میتونه شامل چیزای ساده ای باشه اما دلم میخواد تجربشون کنم 

9: اینقدی زنده بمونم ک فرصت داشته باشم برا اون دنیا توشه ای بردارم از دست خالی رفتن میترسم..

10: تجربه عشق واقعی ک ب سرانجام برسه 

11:امام زمان رو ببینم و باهاش حرف بزنم...

دیگه واقعا قفل کردم فعلن همینا🙄

دلیلی هم بودن ک احساس کردم شاید اینا علت زندگی و زنده بودن نباشن🤔 حال کامنت نداشتید بی زحمت روی اون فلش سبزه کلیک کنید بفهمم خوندید🙏🏻تنکیو


خدایا چنان کن سرانجام کار    ک تو خشنود باشی و مارستگار و خوشحال😁



۸ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۹
هانا
بله....
و دی ماه هم فرا رسید و ی فرصت خوب با خودش آورده تا کاستی رو جبران کنم برنامه ای ریختم و امیدوار هستم کامل انجام بشه چون این بهترین و آخرین فرصت مناسب هست ب مناسب دقت شود ^_^
امروز حال خوشی نداشتم  ...نمیدونم اما جسم و روحم خط خطی
از طرفی دارم حرصد ی آدم نمک نشناس تو خانواده رو میخورم ک چس مثقال وجدان نداره ..و مادر پیری رو از دیدن یادگار پسرش محروم کرده خدا اینطور ادما رو نبخشه:( 
روز بعد نوشت:
امروزم حالم ی جوریه ..ی جور عجیب ‌...همش تو خودمم دلم میخواد تو ی خلسه اروم باشم و ب رویاهامه فک کنم 
از این وضعع خسته شدم خیلی سعی میکنم تحمل کنم و لبخند بزنم اما نمیشه
نگاهم ب کتابه اما فکرم با کتاب نیست 
میدونی..هنوزم میگم اون جذابترین مردی هست ک تا الان عمرم دیدم و همش دلم میخواد خدا ی ورژنش رو هم برای من بفرسته :/   
در این راستا شاعر میفرماید : گل نیست چنان رعنا ک تویی   مه نیست بدین گونه جذاب😆😜ک تویی *_* 
خلاصه که همش با خودم کلنجار میرم ک بخون دختر نکن اینکارو با خودت چ مرگت خو://
+راستی شمام این روزا پس از باران رو میبینید ؟ :)) 

روزا قاطیه چون هیچی سر جاش نیست ...ساعت مطالع سر جاش نیست این فکر و خیال لعنتی سر جاش نیس ک نیست
....
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۹:۲۵
هانا