مادر بزرگ ...
بعد از مردن اقاجون خیلی غمگین شدم راستش بیش از هرکسی دوسش داشتم، ابتدایی ک بودم تنهامون گذشت خیلی سخت بود برامون ..
از اون موقع ب بعد بودم فهمیدم مرگ چیه غم چیه ؟!
و تصمیم گرفتم بیشتر با مادربزرگم باشم وقتی کنارشم دقیق تر نگاهش کنم تمام اجزای صورتش رو صداش رو چروک های دستش رو غصه ی چشمهاش رو ...حتی بهش میدادم برام نقاشی کنه و ازش میخواستم چیزی رو ک کشیده برام بگه اونم با حوصله ی تماام میگفت این بزه این کله ش این دمش اینم ... و من توی خلسه فرو میرفتم بدنم سست میشد از لذتی ک از تعریفاش میبردم هروقت کنارش بودم کتاب درسیام رو میدادم ببینه ..از کتابایی ک عکس بیشتر دارن خوشش میاد و هر عکسش رو بهت میگه و گاهی میپرسه این چیه و منم با مهربونی تمام براش میگم و لذت میبرم از این صحبتامون و همیشه همه میگن ببین هانا رو :) مادر جون ول کن و من مانع میشم ..ک نه خودم دوس دارم
و من هر سال ک بزرگتر میشدم، مادری پیرتر.. بیشتر بغلش کردم سعی کردم بیشتر بهش توجه کنم و گاهی سرمو میذاشتم روی پاهاش و اون موهامو ناز میکرد
کاری ک قبلن تراش اقاجون انجام میداد حالا مادری جای اونو برام پر کرده
اما از وقتی کنکوری شدم سیر ندیدمش... رو پاهاش سرمو نذاشتم 😔
امروز از کلاس ک برگشتم خواهرم بهم گفت دیشب حالش بد شده سکته کرده اما رفع شده و من...حالم بده میترسم از دستش بدم میترسم از غم بعدش ...
میخوام ببینه که من ی رشته توپ قبول میشم میخوام ببینه .چون میدونم دوس داره موفقیتمو ببینه و دوساله ک منتظره
و هرسال پیگیرانه رتبمو میپرسه و پیگیر نتیجه س اما من هر بار شرمنده شدم و همش از خدا خواستم بهش عمر طولانی بده
مادربزرگی ک دلشکسته اس از مرگ پسر جوانش و دوری از نوه ش ک زن ظالمش نمیبره بچه رو ک ببینتش و نوازشش کنه بلکه مرهمی باشه براش و ارزو ب دل نمیره بعضیا چطور شبا با وجدان راحت میخوابن! ازش متنفرم .. متنفرم از کسایی ک باعث دوری میشن
•تورو خدا براش دعا کنید :( دعا کنید اتفاقی براش نیفته😔🙏🏻
بیشتر قدرشونو بدونیم ❤️