دلتنگ روزهایی ک هنوز نیامده!
دو روزی میشه که ذهنم واقعا خسته س و کششی نداره
دیشب تا 2 بیدار موندم کمی اهنگ گوش دادم اما هیچ کدوم ب گوشم خوش نیومد..
صبح ساعت زنگ زد ..بی محلی کردم اما دست بردار نبود خاموشش کردم و گذاشتم سر جاش انگار نه انگار ساعتی زنگ زده باشه ! ساعتی بعد بابا اومد وصدام کرد نفهمیدم چی گفت فقط تایید کردم و وقتی رفت سرکار من هنوز خواب بودم کمی گذشت فقط !! اما ب زمان ساعت دوساعتی گذشته بود ...لعنتی ساعت 10 شده بود !
کمی خوندم کمی طفره رفتم و زمان گذشت ظهر هم مقداری خوندم خسته شدم دراز کشیدم روتخت میدونستم چون زیاد خوابیدم دیگه خوابم نمیبره
اما مهلت نداد حتی کرنومترو استپ کنم ! منو برد.... :|
اما امشب
کلی خندیدم از ته دل ..حتی الکی.. با خواهرم شوخی میکنم و میخندم و میخنده اما طبق معمول بعد از ی عالمه شوخی خرکی و مسخره بازی دعوامون میشه :))) کلی سرزنش میشم ک مگه من بچه م ؟ اهمیتی نمیدم جون واقعا بچه ام :))
اما مشکل بزرگ من :.... بعد دعوا خندم میگیره!!! ب کولی بازیامون خندم میگیره :/
میرم تو فکر و خونه ب ی خوابگاه مبدل میشه ..دلم تنگ روزیه که با دخترای خوابگاه کلی بگیم وبخندیم بی تفاوت نسبت ب امتحانی ک فردا داریم
(عوضش اخر شب مجبوریم خر بزنیم تا صبح پاس بشیم لاقل :// :))) )
+امروز وقتی دینی رو باز کردم و درسی ک قراره امروز برای بودجه بخونم رو دیدم فکر کردم کاش برای دانشگاه بود و امتحانش رو داشتم همین فردا..
البته قدر این روزا رو باید دونست قدر این لحظه ها.. روزای 19سالگی من که هیچوقت تکرار نمیشه و13سالگی خواهرم و 40واندی سال بابا و مامان
باورم نمیشه سال دیگه 20 ساله میشم..زمان خیلی بیرحمه:(
++میترسم از اینکه جمعیت اونقدری زیاد بشه که رتبه سال قبلو زیاد کنمش ...اما ی چیزی درونم میگه تو از سال قبل بهتر خوندی و خواهی خوند
اما باز دلم قرص نیست...