روزهای باروتی، خدای نالوطی!
دقیقا اواسط مهر بود که به خودم اومدم کارتون دستمال کاغذیو تو سر خودم کوبیدم(!) که بسه به خودت بیا
داری باز خودتو توی چاه میندازی
میخاستم چنلای اخبارو حذف کنم ولی نتونستم زدم همه رو ارشیو کردم
حتی روزانه نویس هارو .. ولی خب میدونید تا به امروز نشده که من اخبارو چک نکرده باشم هر شب و صبح چک میکنم..
برای شروع بد نبوده، روزی دوساعت خوندم.. راضی نیستم اما نسبت به وضعیت سیاهی که ماه های پیش داشتم باید کلاهو هوا بندازم!
دلم خوشه به همین دوساعت خوندنایی که هر بار چیزی مانع افزایشش میشده:))
اما هربار من خبر بدی میخونم اون روز و روز بعدش اونقدر فکرم درگیر و قلبم ناراحت و خشمگینه که نمیتونم درس بخونم تمام خیالم پر شده از تصاویر و اخبار اون روز..
امروز هم یکی از اون روزها بود.
نمیتونستم خودمو مجبور کنم درس بخونم بنابراین گیتارو بیرون اوردم بعد چندین روز دست به ساز نشدن کمی تمریم کنم وحالا با نوک انگشتانی سیاه و کبود و گز گز از دردی شاید خوشایند! اینجا مینویسم
من امید دارم به تغییر اوضاع، من دارم میبینم که اینبار مثل دفعه های قبل نیست..
نمیدونم این روزا بی ایمان تر از قبل شدم هر بار میخام بگم خدایا این خدایا اون
گویی انسانی مرده باشه و وقتی صداش میکنی یهو حس غم و احمق بودن بهت دست میده که نیست چرا صدا میزنی
هر بار هم با شروع دعا کردن حرفمو میخورم! یهو چیزی در من سکوت میکنه و با اتاقی خالی مواجه میشه!
انگار خدا مرده باشه !
میگم خدا لطفا......... اع! اون که نیست ! نمیشنونه! هربار نشنیده پس نیست
نمیدونم واقعا نمیدونم..
+ واقعا حق رو با جماعتی فریاد زدن خودِ تراپیه:))
خخخخ
حالا نه در این حد