بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن..خسته تر از آنم که بگویم ب چه علت!
امروز بعد از کلاس با مشاور ایندم صحبت کردم و کارنامه م رو نشونش دادم نمیدونم چرا ولی کمی خجالت کشیدم هرچند خب من مراجعه کردم که بهتر بشم اما خب گفتم میدونم خیلی اونطور که باید نیس:/ کمی هم درمورد ساعت خوابم و مطالعم بهش گفتم و قراره فردا بهم برنامه بده
خلاصه بحث برام سنگین بود پووووف
ینی اونقدری این بار برام سنگینه ک از همین الان دارم له میشم :|| احساس پزشک بودن میکنم :)) اخه این همه درس خوندن:))
همش میترسم گاهی تنبلی کنم و دیگه منو ول کنه ب امون خدا لطفا دعا کنید از پسش بر بیام.
بعدش کاملن له شده وتشنه و گشنه برگشتم خونه و بعد از اینکه ب مامان زنگ زدم و فهمیدم دکتر ب خواهرم گفته بیماریش بهتر شده از ته ته دلم خدارو شکر کردم و حالا خودم رو ب صرف چایی و مخلفاتش دعوت کردم و ی مهمونی کوچیک ی نفره گرفتم:دی {و قسم ب خدایی که چای سبز را افرید*_* } انصافا خیلی چسیید خصوصا که دیوونه چای سبزم با عطر یاس(حتمااا امتحان کنید)توی فنجونی که خیلی دوسش دارم :) جای شما خالی^_^
خیلی وقت بودم خودم رو چای مهمون نکرده بودم واقعا خیلی تنبلم :/
از ته دل میخوام موفق بشم پس بقول اقای واو باید مرارت بکشم -__- بعله:)
عنوانش ب خستگیم ربط داشت و ب دلم نشست حالا شمام مدیونید اگه فکر کنید شاعرش منظورش عشق زمینی بوده:))