بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

ما با هیچ کس اتفاقى آشنا نمیشیم،
حتما دلیلى بوده که مسیرشون با ما تلاقى کنه:)

غرهای کوتاه: @wrote_daily

 

دوست داشتن یه رفتاره، یه جمله نیست.

•اِل اِل

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۱۷
هانا

امتحان ارشد هم تموم شد 

تلاشمو کردم.. سه ماه همه تلاشمو کردم.

امیدوارم کفاف بده نمیدونم اگر هم کفاف نداد اشکالی نداره:)

هرچند "نشد که بشه" غم انگیز ترین جمله ای که همییشه گفتم و انگار جزیی از من شده

باوجودی که از ته دلللل و بخاطر تمام فشاری که روم بود و مریضم کرده واقعا امیدوارم بشه..

اما نشد هم زندگی ادامه داره و منم ادامه میدم:)

و خب چون زندگی بسیار پیشبینی ناپذیره به تماشا میشینم که چه پیش آید!

اما زندگی میکنم

همیشه به خودم یاداوری میکنم که هرکاری هم که میکنی زندگیتو کنارش متوقف نکن!

حالا اینکه ما تو ایران مجبوریم کنار کارهامون یه مقدار زندگی کنیم خودش جای نقد و سوال و ریدن به مسئولین  داره اما خب ..

+اگر میدونستم کنار درس خوندن ورزش کردن اینقدر بازدهیمو زیاد میکنه به مقدساتتون قسم هیچ وقت ولش نمیکردم از قدیما..

خداروشکر حالا یه باشگاه نزدیک و خوش انرژی پیدا کردم که قراره ولش نکنم و ٤ماهه مداوم دارم میرم♥️🌱

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۵۹
هانا

نمیدونم چرا دست از این علاقه به ناجی گری ام باوجودی که همیشه هم عذابم داده برنمیدارم

همیشه دلم میخاد مرهمی بر زخم دیگران باشم درصورتی گاهی ناتوانم و این ناتوانی منو تحت فشار میذاره

حتی میشه گفت گاهی بعد از گذاشتن مرهم خودم زخمی میشم!

کاش دست از کمک کردن بردارم

کاش چشمامو ببندم به روی همه چیز بلکه قلبم اذیت نشه لاقل...

++نمیدونم بابا چرا اینقدر کم حوصله شده فرصت هیچ کاریو به ادم نمیده بعد خودش برمیداره انجام بده و این موضوع عصبیم میکنه.

 

* Id چنل رو دوباره گذاشتم اون گوشه :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۷:۵۲
هانا

کاش میتونستم کمی بی رحم باشم... واسه یه گوسفند این همه توضیحاتو اورده بودم الان فهمیده بود

نمیدونم چرا اینقدر علاقه داری مسیر تکراری به سمت نشدن رو شخم بزنی !!!! هنوزم گاهی هرچند هم اندک درگیر حرفایی هستی که بارها با خودت تکرار کردی بس کن دیگه تمومش کن ...!!

این روزا یادم نمیاد جز خشم و غم احساس مثبتیو عمیقا تجربه کرده باشم.. دلم تنگ شده واسه حالو هوای مثبت

کاش حین دیدن اون خواب رنگی پنگی میمردم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۲:۵۸
هانا

دقیقا اواسط مهر بود که به خودم اومدم کارتون دستمال کاغذیو تو سر خودم کوبیدم(!) که بسه به خودت بیا 

داری باز خودتو توی چاه میندازی

میخاستم چنلای اخبارو حذف کنم ولی نتونستم زدم همه رو ارشیو کردم 

حتی روزانه نویس هارو .. ولی خب میدونید تا به امروز نشده که من اخبارو چک نکرده باشم هر شب و صبح چک میکنم..

برای شروع بد نبوده، روزی دوساعت خوندم.. راضی نیستم اما نسبت به وضعیت سیاهی که ماه های پیش داشتم باید کلاهو هوا بندازم! 

دلم خوشه به همین دوساعت خوندنایی که هر بار چیزی مانع افزایشش میشده:))

اما هربار من خبر بدی میخونم اون روز و روز بعدش اونقدر فکرم درگیر و قلبم ناراحت و خشمگینه که نمیتونم درس بخونم تمام خیالم پر شده از تصاویر و اخبار اون روز..

امروز هم یکی از اون روزها بود.

نمیتونستم خودمو مجبور کنم درس بخونم بنابراین گیتارو بیرون اوردم بعد چندین روز دست به ساز نشدن کمی تمریم کنم وحالا با نوک انگشتانی سیاه و کبود و گز گز از دردی شاید خوشایند! اینجا مینویسم

 

من امید دارم به تغییر اوضاع، من دارم میبینم که اینبار مثل دفعه های قبل نیست..

نمیدونم این روزا بی ایمان تر از قبل شدم هر بار میخام بگم خدایا این خدایا اون 

گویی انسانی مرده باشه و وقتی صداش میکنی یهو حس غم و احمق بودن بهت دست میده که نیست چرا صدا میزنی

هر بار هم با شروع دعا کردن حرفمو میخورم! یهو چیزی در من سکوت میکنه و با اتاقی خالی مواجه میشه!

انگار خدا مرده باشه !

میگم خدا لطفا......... اع! اون که نیست ! نمیشنونه! هربار نشنیده پس نیست

نمیدونم واقعا نمیدونم..

 

+ واقعا حق رو با جماعتی فریاد زدن خودِ تراپیه:))

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ مهر ۰۱ ، ۱۹:۳۹
هانا

چقدر کار عجیب و سختیه 

رام کردن دل! 

اینکه هی ! حواست باشه عزیز جان اشتباه نکنیا 

عه عه اونجا نرو خطر داره اوف میشی 

عه نه این نمیشه و دلیل بیاری 

این نه ! تورو میشکنه! جلوتر نرو، اره دیدی؟ افرین

ولی بهترین کاریه که من در طول عمرم انجام دادم... اما سختترین:) 

درست مثل بچه ای که دلش یه چیزیو میخواد که تو میدونی براش ضرر داره، بهش نمیدی کمی ناراحتی میکنه اما در نهایت یادش میره و سلامت میمونه..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۰۱ ، ۲۲:۰۸
هانا

وسط بالینی خوندن یهو فکرم رفت سمت اینکه تا همین هفته پیش چقدر بدبخت(miserable) بودم 

چقدر درمانده و ناتوان بودم چقدر فلج شده بودم

ولی باز هم بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم و دارم کم کم درس میخونم...

اما احساس میکنم هر بار که بلند میشم نسبت به سری قبل در حالی که شاید قوی تر باشم از نظر عملکردی اما از نظر احساسی و روانی شکننده تر میشم

من هر بار خودم رو از یه مرداب نسبتا عمیق بیرون میکشم هر بار نجات پیدا میکنم اما بعد از اینکه بیرون اومدم طولی نمیکشه که دوباره هل داده میشم داخل همون مرداب (توسط شرایط یا محیط) 

و دوباره همون آش و همون کاسه

من هر بار انرژی بیشتری صرف میکنم و مدت بیشتری طول میکشه که خودمو پیدا کنم 

میخاستم نتیجه بگیرم که اره نیاد اون روزی که دیگه جونی نمونه برام که خودمو بکشم بیرون..

ولی خب آدمه دیگه پرروعه:)) منم که پرروعم! 

به هر ضرب و زوری که میشه خودمو میشکم بیرون اما راستشو بخواید هر بار که از اون مرداب پر از شکست بیرون میکشم خودمو  زخم ها و شکست هایی که مثل لجن بهم چسبیدن قلبمو میشکنه و بغضم میگیره که ببینش... دوباره بلند شده🤍 افرین بهت دختر:)  

 

+ از اون طرف واقعا واقعا از نبود اینستا ناراحتم این روزا من باید بودم و هم فکرانم رو گزینش میکردم افسوس که نیستم و به مخاطبانی که شناخت کمتری دارم و این فلفل شدن هم باعث شده نتونم شناخت اندک ومفیدی برسم ناراحت و ناامنم میکنه..

 

+گیتار زدنمو مدتی تمرین کردنشو قطع کردم که دلو دماغ نداشتم اما پولی که بایت کلاس داده بودم باعث شد دوباره تمریناتو از سر بگیرم

جلسه قبل درس آکوردهای باره ای رو داشتیم اینقدر سخت بود که نمیشد روز اول فقط گیتارو بغل کردم انگشتام هماهنگ نمیشد جمع کردم

روز دوم انگشتام گذاشته میشد اما با حرکت دادن بهم میریخت:))

روز سوم شبیه روز دوم و فکر ب اینکه تو اوج خدافظی خواهم کرد:)))) 

روز پنجم(٤ کو؟ تمرین نکردم درمانده شدم!) تمرین کردم و میگفتم یالا قلقش دستت میاد و بلاخره در حد مبتدی قلق دستم امد و خوشحالم:)

دلم میخاد در حد حرفه ای شدن دنبالش کنم.. و منتظرم اون روز برسه واقعا فعلا برام دلچسب نیست😄😑🚶🏻‍♀️

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۱ ، ۰۰:۱۳
هانا

خیلی حالم بده دچار یه بهت شدم انگار 

گم شدم 

دلم میخواد فرار کنم 

دلم میخاد اونقدر کم سن بودم که هیچی نمیفهمیدم از این جریانات 

همه چیز خیلی سنگینه برام 

همه چیز...

زندگیم عملا فلج شده .. به سوگ نشستم 

اینده م در خطره و نه برای خودم نه برای دیگری کاری ازم ساخته نیست

کتاب هام رو رها کردم و دیدنشون و خوندنشون حس برزخی و عذاب بهم میده(دو ماه میگذره که همین وضعه) حس میکنم طلسم شدم

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۱ ، ۲۱:۲۵
هانا

دنیا تغییر میکنه همیشه در حال تغییر بوده اصن هرچی که بمونه گنداب میشه 

هم دنیای درون هم دنیای بیرون

هیچی پایدار نیس کاش دو دستی به عقاید شخصی و چه بسا کهنه مون نچسبیم

و اگر هم خیلی ارزش قائلیم، اونارو برای خودمون نگه داریم تا ب دیگران گزندی نرسه 

چرا که هر کسی ازاده خودش تصمیم بگیره میخاد بره جهنم یا بهشت فرضی!

ما یکبار زندگی میکنیم چطور روح بعضی ادمها اینقدر سیاهه؟

واقعا روزهایی که داره میگذره بهترین راه شناسایی میزان انسانیت ادم های اطرافه. تعلل نکنید در حذف این ادمها از زندگیتون.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۱ ، ۲۳:۳۹
هانا

این روزا همه چیش عجیب غریب شده 

اتفاقات زیادی افتاده و اخر هیچ قصه ای مشخص نیست!

•صرفا جهت بروز شدن!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۱ ، ۱۱:۵۵
هانا