بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

طرحی از یک زندگی :)

بلندی های بادگیر

ما با هیچ کس اتفاقى آشنا نمیشیم،
حتما دلیلى بوده که مسیرشون با ما تلاقى کنه:)

غرهای کوتاه: @wrote_daily

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

همیشه نظرم اینه بیام ی چیزی بنویسم که چند سال دیگه بدونم تو شهریور این سال چه حالی بودم و ب چی مشغول! این موضوع منو همیشه ب نوشتن وا میداره!

•من عاشق نیمه اول سالم و طبعا با پایان شهریور نقداری ناراحتم اما خب از وقتی دانشگا میرفتم دیگه مهر ماه ب بعد ازار دهنده نبود چون کنار دوستام میگذشت 

حالا اما ب ازاردهنگی خودش ب قوت باقیه:/  

•١٣روز دیگه میرم سراغ پروژه بینیم بعد چهار سال تصمیم نهاییو گرفتم و بعد از دوماه بلاخره میرم زیر تییییغ:)) 

امیدوارم عن نره توش و خیلی قشنگتر شه

این مدت دهنم سرویس بود ب معنای واقعی و ارزو میکنم زودتر بگذره بلکه دیوونه نشم بس که فک میکنم ینی دماغم چی میشه :/ 

•موضوع بعدی اینکه کتابای مدرسانو سفارش دادم و رسیدن و قراره از دوساعت شروع کنم ب خوندن ولی فعلا اینکارو نکردم چون دزیره ٣٠٠صف مونده جلد دومش تموم شه و شدیدا هوس اثری ا صادق هدایت کردمو زنده ب گورش رو اوردم گذاشتم کنار تخت این تموم شد برم سراغ اون:))

ولی جدی از فردا میخونم حتما:) درس رو.

•انتخاب واحد این ترم خیلی غریبانه بود:( درسارو زدن ترکیبی ینی گاهی ممکنه بخوان بریم ! بعید میدونم اوضاع کرونا بهتر شه:( چقدر ناامیدم از رفتنش:/ سگ مصب دیگه ولمون کن :(

•سی بوک تخفیف زده این مدتو ولی تمام مدت کتابای منو با ترجمه دلخواهم نداشت الان موندم هنوز تو کارش :((( 

هزینه پستش١٤ تومنه و تخفیف یه کتابی همینقدره و نمیصرفه من فقط ی کتاب بگیرم کاش ٥تا از انتخابامو میداشت که همرو میگرفتم و تخفیف نوش جان و دلم میشد..!

• دیگه اینکه ....حالم خوبه ملالی نیست جز دور شدن گاه ب گاه خیالی دور:)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۰۹
هانا

همه ما ادما حس میکنم ی حفره ای تو وجودمون داریم که ب این راحتیا پر نمیشه!!!

اکثر ادما هم حس میکنم درگیر حفره ی تنهایین! 

این حفره تنهایی گاهی با یه نفر پر میشه 

گاهی با کل دنیا هم پر نمیشه 

شاید اونی که میخوای نیست! شایدم هست اما اون حفره ی چیزی بیشتره.. چطور بگم ی تنهایی درونی ! 

ینی ممکنه همه ما این حفره تنهاییو داشته باشیم و هیچوقتم پر نشه؟ 

من که خودم هنوز نتونستم کسیو داسته باشم که کاملا منو درک کنه 

هر کسی بخشی از منو درک میکنه فقط:)) بقیش میمونه ب امون خدا ... میمونه ب این که من دیوونه م (که البته حیفه که عاقل شم) یا : بهتره دست از این چیزای بیهوده بردارم:))) 

حالا داشتم فکر میکردم نکنه یروز که نیمه م رو پیدا کردم بازم اون حس تنهایی درونیم پر نشه ! 

از این موضىع میترسم واقعا!!!! دوس ندارم بعد اومدنش و یا با وجودش و کنارش حس تنهایی کنم میخام ىقتی هست دیگه این حسمم از بین بره و میدونم میره حالا میشه لطف کنید نیمه منو بدین؟:))) 

ی کلیپی بود اینستا دختره میگفت مادخترا چی میخایم ؟ فقط کافیه کناب بخونه ، در رو برامون باز کنه(محبت وعشق) و شاید زاویه فک ،شاااید، شاااید:)))))

اگه من تونستم ی پست جدی بنویسم😂😂✋🏻

++دلم برا خوابگاه تنگه بشدت.. این ترمم باید خونه بگذرونم:( میدونی چیه اون اتاق داغونو که هالش اندازه اتاق خودمه و تازه سه نفر توش یا تخت و مخلفات بودیم یذره شده .. 

برا چرت های ناشی از خستگی و سردرد منو ال بعد کلاسای ساعت ٧/٨ مون :)) 

برا خواب تا ساعت ١٠ صبح روزایی که صبحش کلاس نداشتیم .. برا گرم کردن غذا و اماده شدن برای کلاس

اخ که زندگی مجردی با دوستا چه حالی داره :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۴۹
هانا

در مواجه با مشکلات عاطفی دیگران من سه تا ادم در درونم دارم

که هر کدوم موضع خودشونو دارن 
اولی یه بیلاخی نشون میده و میگه ررریییدن برات 
دومی بسیار سنستیوه و میخواد طرفو بغل کنه و باهاش گریه کنه و بسیار همدردی داره 
سومی هم ی روانشناسه که جملات قلنبه سلنبه میگه

و سعی میکنه باعث حال بد بیشتر طرفش نشه و سعی میکنه قانعش کنه حالشو خوب کنه

اما اولی فقط وقتی عصبانی میشم از شکست خوردن منِ سومی خودی نشون میده ،در درون!!
و دومی هم در خلوتم اتفاق میفته 
سومی ؟ همیشگیه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۱
هانا

امشب هم اتاقیم خبر داد که خاله هم اتاقی دیگمون فوت شده 

سرطان داشت...

این مدت من فقط چندباری ریپلای کردم استوریاش که از خالش میذاشت و این اخرم چند روز قبل دوسه بار گرفتم بچه ها رو باهم که تصویری حالشونو بپرسم اما خب انلاین نبودن و نشد و خب یاد اون بیشتر بودم ینی نمیدونم چرا نتونستم تکی ب خودش زنگ بزنم ... که خاک تو سرم:( 

 ینی بجز اینا اینطور نبوده که من حال خاله ش رو بپرسم و کاستی کردم و از خودم شدید دلخورم 

حالا که امشب خبر فوتش رو دادن من شدیدا تو خودم رفتم و بسیااااار ناراحتم اونقدری که قلبم فشرده شده و حتی فک م درد گرفته یجورایی حس میکنم بخاطر این غمیه که تو دلمه و نتونستم بروزش بدم برای کسی 

حس میکنم وظیفه داشتم بجز اون استوریا از وضع و روند درمان خاله ش بپرسم... هوم؟ نظر شما چیه:( 

کلا در مقابل دوستام و بقیه همیشه حس کم کار بودن دارم و اگه اونا ی بار ب من پیام بدن من ٣بار میدم چون اون ی بار حتی برام خیلی با ارزشه:( و تازه ناراحت میشم عه من خودم چرا پیام ندادم این داد  

من نمیدونم چطور بگم 

من همیشه خودمو دوست خوبی میدونستم که وقت غم و خوشی دوستاش کنارشونه و رهاشون نمیکنه 

اما حالا حس میکنم برای این عزیزم کم گذاشتم 

حس میکنم من دوس بدیم ...:(  

من وقت غم این مدلیا دوستام نمیدونم چطور زنگ بزنم و حرف بزنم خصوصا کسی که باهاش صمیمیم کسی که صمیمی نیستم ی تسلیت رسمی و حالا معمولی برام راحته اما کسی که شبو روز باهم بودیم و خندیدیم فقط میتونم اون لحظه کنارش باشم بغلش کنم و در غمش شریک باشم و نمیدونم بیشتر از این کاری ازم ساخته نیس:( 

من خبر داشتم مثلا فلانی کرونا گرفته همیشه حالشونو میپرسیدم دوتا از دوستای دیگما! اما اینو چرا اینطور شد 

چرا چرا :(((( 

خیلی خرابم از اینکه اینطور شد و من کاستی کردم 

و حس کیکنم من خودمم اونی نیستم که دلم میخواد بقیه برا من باشن 

درصورتی که حس میکنم دارم ب خودم بسیار سختگیری میکنم چون من همیشه شروع کننده هستم وزنگ میزنمو پیام میدم وتاحالا کسی نبوده مث من 

اها خدایا تو گروهم ی بار احوال پرسی کلی کردم اون سین کرد و چیزی نگفت 

ینی باز من گناهکارم؟؟؟ من کم کاری کردم؟ پس چرا اینقدر غم سراغم اومده 

 خاله خودم کمر درد داشت مدتی من زنگ نزدم بهش یا مامانم میپرسید من میشنیدم چطوره کافی بود نمیدونم چرا اینطوریم اهل زنگ زدن برای صرف احوال پرسی نیستم گاهی دلمم تنگ میشه ولی زنگ نمیزنم خیلی مدل عنیه 

 

۵ نظر ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۷
هانا

تلاش کردم ی مدته که خواب شبانه مو تنظیم کنم ولی بعضی شبا باز نمیشه که بشع:/

یهو همینطوری دلم میخاد تا خود صب زل یزنم و اهنگ گوش بدم یا کتاب بخونم

قبلا اینستا گردی هم میکردم الان کمش کردم خیلی خیلی که هم نتم ب چوخ نره هم اینکه چیزی عایدم نمیشه ! 

 

"هیچ کس واقعا وجود نداشت "

 

اینقدر بدم میاد از این جمله هایی که صاف میزنن وسط قلبت! اینقدر رک میزنن تو پیشونیت 

اخه دلم نمیخواد قبولش کنم!!! 

واقعا واقعا ادم خودشه و خودش!!!! کی واقعا برات هست، همه درگیر خودشون ، همه غرق در تنهایی خودشون

حتی اکثر کسایی که سینگل نیستن اما باز تنهان!!!! چه فایده داره همچین رابطه ای و چرا نگهش میدارن!! 

 

شبا وقت خوبی برا فکر کردنه برای خلوت کردن برای وقت گذاشتن برا خودت بدون مزاحم:) 

وقتی برای با خودت بودن ...بغل کردن خودت! 

من عاشق شب هام:) 

البته خب قرنطینه که نبودیم بخاطر بودن بیشتر با دوستا دلم نمیخاست شب شه:) 

اما حالا ..

اهنگ امشب پس زمینه این پست.. تتلو!" یه سرم به ما بزن".

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۰۳:۳۶
هانا

احتمالا اگه پیرو عنوان دنبال ی متن عاشقانه اید باید ناامیدتون کنم !!

صرفا دوستش دارم ...اونطور که ابی فریادش میزنه:) 

و خب عواطفمو بشدت بیدار میکنن اینطور متنها که در عین سادگی پر از احساسن 

حتی مثل حرفای ساده و پر از محبت ژان و دزیره!! حالا من ی رمان عاشقانه خوندم باید بیام حامله تون کنم :))))))))

و مثلا جمله "صبح اخرین جنگ " خدایا نمیتونید تصور کنید چقدر حس خوب برای من در این جمله تداعی میشه

نه تنها بخاطر تمام شدن جنگ بلکه... آه از توضیح دادنش عاجزم واقعا.

 

ی جمله های ساده ای هستن بدون تکلف اینقدر حس دارن که ادم دلش میخواد بمیره:,)))

 

++حتی یادم رفت قصدم چی بود از انتشار یه پست!

 

+++مامانو بغل میکنم میخنده فرار میکنه از دستم :/ 😂❤️چرا منو جدی نمیگیرییین😂😐از بس که مسخره بازی درمیارم همیشه :/

 راستی نگفتم کلیپ عروس کلوچله ای( داماد توی کلیسا ب اشتباه تلفظ میکنه)  که تو اینستا بود ی مدتی!!! اون منم :))) حتی بابا وقتی دیدش اومد نشونم بده که دالیییی این تویی:/ خنده های بی امانش:))) 

 

+پست پایین تر که قبلا انتشار زدم نوشتارشو اصلاح کردم و دوباره منتشرش کردم :)  حتی قبل از دزیره ی پست منتشر نشده بودd

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۴۵
هانا

داشتم ظرفا رو میشستم که مامان بابا درمورد همسایه پشتی حرف میزدن 

من خاطراتی ازشون برام تداعی شد اولش جلو بود اما ذهنم یهو منو برد ب عقب تر وقتی که 

ی شب نشینی رفته بودیم خونه همسایه :)

حرف سالها قبله وقتی ٥ سالم بود شاید ، من دختر تقریبا شیطونی بودم که کمی هم خجالتی بود !!! 

 

یادم اومد وقتی که میوه اوردن و منم سهم خودمو خوردم 

چشمام ستاره زده بود رو زرد الوهای درشت و خوشمزه:))))) 

چند ساعت بعد اما،وقتی برگشتیم کلی سرزنش شدمبابت حرفم و اینکه ابروی خانواده م رو بردم😂

 خب من بچه بودم و اون لحظه برای بدست اوردن اون زرد الو خودم رودربایستی داشتم

 واسه همین با انگشت اشاره کردم (جوری کهخانوم خونه بشنوه)که اونا چین😂😂😂و خب بهم تعارف شد و ... 😋😂 

ب یادش کلی دارم ب خودم میخندم و قربون خودم میرم که چقد شیطون بودم 

که اینطوری چیزیو بدست اوردم!

وخب خیلی بد شده چونفکر کردن من تا حالا زردالو ندیدم و نخوردم😂😂😂😂

از این که رد شم و ب امروز برسم فکر کردم؛ عه من الانم اون عادتو دارم😁❤️ !!!!

 من هنوزم چیزهایی رو که خیلی دوست دارم و مال من نیستن رو با اسم" اون چیه " صدا میکنم و این نشونه علاقه من ب اون شی یاخوردنی یا پوشیدنیه(& etc ) هست!

من مشخصا میدونم اون شی یه گردنبند زیباست😂ولی بهش اشاره میکنم و میگم اون چیههه؟؟ 

این ینی دلم میخاد مال من باشع😂😅 

وقتی ب ترشی اشاره میکنم میگم اون چیه ؟ ینی دوس دارم ازش میل بنمایم:)))) 

و همینطور بگیر تا اخر ، چقدر شیرین بود این خاطره برام و چقدر خنده دار تره که هنوزم 

همینطور کودکانه دلم میخواد چیزیو تصاحب کنم😅

 

+توی نوت نوشتم اینو بعد انتقال دادم چرا نامرتب و ناقصه :/ ببخشید خلاصع:)

++ستاره هارو بعد از مدت زیادی خاموش کردم و حس خوبی دارم:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۴۳
هانا