شب ها دلتنگی به مرحله هشدار میرسد..تاز
امشب دلم گرفته ...ی طور عجیبی
از اون دل گرفتنایی که دلت ی اغوش امن میخواد مثل خدا
دلت میخواد بری محکم بغلش کنی ، زار زار گریه کنی و هق هق بزنی
خیلی خستم تمام خستگی کنکور تو تنم توی سلول ب سلولم مونده ( و حسرتی که از گوشه چشمم سرازیر شد!)
هی دلم میخواد برم سراغ کتابا و جزوه های روان شناسیم اما همش تنبلی میکنم
تنها تر از همیشه شدم
با وجود ادمای زیاد اطرافم ..دوستای خوابگاه و دانشگاه اما بیشتر از همیشه تنهام
.............................................
+یهویی الان یاد یکشنبه افتادم که رفته بودیم کافه ..اینقدر بچه ها رو خندوندم که قسمم دادن ببندم دهنمو..سیب رو سس زدیم و یکی با چنگال خوردم بعدم انداختمشو توی شلوغی کافه با دست شروع ب خوردن کردم و گفتم با دست میچسبه :) گاها نگاه تماشاکننده ها رو با لبخند پاسخ میدادم... کیمیا گفت ب نظرم تو بیخیال ترین و شاد ترین هستی ! میخواستم بگم اینطور نیس که پشیمون شدم...
+گلاب ب روتون توی پیتزای منو دوستم مو بود و مونده بودیم ب اقاهه بگیم یا نه دلم نمیخواست ضایع بشه ولی باید میگفتیم ...خجالت کشیدم که ازم چند باار عذر خواهی کرد -_- پولشم نبرد (خب ماهم فقط یکی دو تیکه خوره بودیم)
................................................
+گاهی وقتا ب سرم میزنه بیخیال همه چی شم و سرمو بندازم زیر و راه قبلمو برم :/
+خدایا تو تنهایی دلت نمیگیره؟؟؟
++عای سرم...امروز سرم محکم ب در پارکینگ خورد :(( از بدی های قدِ بلند-__-
++با ح خیلی سرد برخورد کردم در عین حال خیلی بزرگ منشانه ..نگاهشم نکردم ..معتقدم باید ازم عذر خواهی کنه تا شاید ببخشمش..شاید،هرچند شعورش نمیرسه ...ولی کارش قابل بخشیدن نیس ..سخته فراموش کردن ..خیلی پرروئه که روش شد بیاد خونمون ! یاداوریش ازارم میده ازش بیشترمتنفر میشم و از مامان ناراحت...