گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
ازاین جهانِ بی جهت که میا،که مگو،که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده،کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست،فاصله ای هست،فردایی هست.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم...بروم.
ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم٫ کجا بروم؟
+همین ظهر اینقدر خوب بودم ک میخواستم مث دیروز فول تایم بخونم اما شب ...هوووف
افکارم اینقدر نامتمرکزه ک هر طرف پر میزنه و کاری از دستم انگار ساخته نیست ..عصبانیم اما بی دلیل ! دلم میخواد اینقدر خوارکی و غذا بخورم ک بترکم همین! :(
کاشکی اونقدری وقت بود ک میتونستم از علاف بودن خسته شم بعد دوباره بیام درس بخونم و بگم خداروشکر از بیکاری دراومدم ..تابستون اینو گفتم نه؟؟ بگم غلط کردم ؟بگم مستی کردم؟؟ بگم خوشی زده بود زیر دلم؟! ک دلم میخواست بیکار نباشم و کم بخوابم :///
++بوی عید ب مشام شما هم نمیرسه یا فقط من ذوقم کور شده؟!!!