پُر از خالی
بعضی وقتها احساس میکنم که هیچ چیز معنی ندارد.
در سیارهای که میلیونها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شدهایم؛
بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند، و موجودات دیگری به دنیا میآیند تا این کمدی بیمعنی را از سر گیرند.
______________________________
ما در زمینی قابل اشتعال زندگی میکنیم همیشه آتش هست.
همیشه خانهها از دست میروند و زندگیها گم میشوند.
ولی هیچکس چمدانش را نمیبندد و به چراگاهی امنتر نمیرود.
فقط اشکشان را پاک میکنند و مردگانشان را دفن میکنند و بچههای بیشتر میآورند و پایشان را در زمین محکمتر میکنند
:جز از کل
+هر روز مطمین تر میشم نخوام یه موجود دیگه رو ب این دنیا اضافه کنم و یه بچه بی سرپرستو خوشبحت کنم اگه بتونم و لیاقتشو داشته باشم
اما این هورمونا و غریزه لعنتی یه بچه رو میخان با ژن های خودم
که وقتی میبینمش خودمو ببینم تو وجودش توی چشاش توی خندش که مطمئن شم من میمونم ..نیاز مسخره ما انسان ها به جاودانگی
لعنت بهش
چرا در تعادل با جهانم نیستم؟ :(