دیگه تموم شد..
در واپسین لحظات اخر انتخاب شهر دورتر رو ب شهر نزدیکتر ترجیح دادم و اولویتش دادم:/ که نزدیک دوستامم باشم
خیلی دلهره دارم😑😑🤦🏼♀️
از طرفیم استادای روانشناسی شهرx رو دیدم خاطره غذا خوردنشون توی پایان نامه فامیلمون یادم میاد حالم بد میشه خیلی شکم پرست ب نظر اومدن و دیدار اولم خب موثره:/ دیگه قید اینکه چقد استاد هستنم زدم 😐🙄😬 اشکال نداره الان حس بهتری دارم:))
از طرفی دوس ندارم یه سری بچه هارو توی دانشکده انسانی ببینم:/😒😞
امشب سر ناراحتیم خواستم باز علوم ورزشی بزنم اما جلو احساس سرکشانه م ایستادم :| نمیشد وقتی اونقدر ناراحتم تصمیم بگیرم:( شاید لجبازی بود هر چقدرم غلط یا درست اهمیتی نداره :/ انصراف و تغییر رشته رو برا مواقعی گذاشتن که من میبینم نه واقعا ادم اینکار نبودم!!
همش تو ذهنم ی جمله تکرار میکنم: تو رشته دلخواه میاری سال دیگه و اینو انصراف میدی اروم باش:)
خدایا کمکم کن از خودم مایه بذارم:((