بلاخره یکی اومد:)))
این روزا از فرط فکر ب گذشته (کنکور) و خونه نشینی افسرده! و از فکر اینده شدیدا مضطربم...
و خب خیلی وقته منتظر ی عروسی:دی
که صدای بلندگوهاش گوشمو سر کنه اصن:))) دیدن قر دادنای بقیه:)) لوس بازیای عروس دوماد و کلن حاضر شدن و پوشیدن لباسای خوشگل که منتظر عروسی لن:))) سال قبل شهریور عروسی رفتم:| همون موقع هم نتایج اعلام شد و من وسط عروسی رفتم نتایجو نگاه کردم یادمه بد تو ذوقم خورد اما ب هیچ کجا وارانه (!)سعی کردم خودمو نبازم و دست میزدم و جیغ میزدم و دوپرسم غذا خوردم از حرص... و اما وقتی برگشم بغضم ترکید:/ خب مهم نیس!!!
خلاصه کارتو که اوردیم کلی بالا پایین پریدیم منو روژا:))) بعدم کارتو اروم اروم در اوردم گفتم خدایا شااام شام
و بعلههه:)))) خدایا شکرت...:/ برای ی عروسی دق کرده بودم والا :/
+یکی از همکلاسیا شوهر کرده و کسی رو دعوت نکرده حالا دوتا از بچه ها کلی فحش دادن وای ب حال هر کی دزدکی شوهر کنه مارو خبر نکنه:))) همه هم تایید کردیم خخخخ
++هعییی روزگار... ینی میشه منم امسال برم دانشگاه؟ این روزای تکراری تموم شن؟؟ خدا یه بارم جای حکمتت برام معجزه کن چی میشه مگه..!