مغزم پرحرفی میکنه-_-
توی مغزم کسی زندگی میکنه انگار که وقتی هیجاناتم تخلیه نمیشه ..خفه میشه!! خودشو ب این در اون در میزنه تا خلاص شه ونوشتن تنها راه نجات دادن خودم و صدای درونمه
نمیدونم اما افسار افکارم از دستم دررفته !
فضای خونه ی جور رنگ و بوی کهنگی داره ..انگار نه انگار که 3روز دیگه سال تحویل میشه هوووووف
پر از حرفم ...
دلم میخواد از فضای مزخرف اینروزا بگم ..که هیچ رنگ و بویی از عید نداره
دلم میخواد برم ...دور بشم از اینجا ...خیلییییی دور
دوس دارم ی راه طولانی رو نامرئیقدم بزنم ..بدون این که کسی منو ببینه ازادانه برم
بالا سر ماهی فروشا بایستم و ماهیاشونو نگاه کنم
برم وکنار مادر ودختری وایسم که دارن با ذوق و کمی عجله لوازم عیدشون رو میخرن ...
دلم میخواد برم وتوی هیاهوی این روزای بازار گم بشم
چقدر دلم هوای یه حال خوش رو داره ی حس ناب از خوشحال بودن همه اعضای خانواده
چقدری میشه که ی عروسی نرفتم ....
چقدر دلم ..جسمم و روحم طالب هیجانِ ..خندیدنای از تهـِ تهِ دل (نمیدونم چرا نمیتونم بخندم ..حرفای احیانا خنده داری که بقیه قش قش بهش میخندن برام بی نمکه ) ...تپیدن قلب از شدت خوشی وهیجان ...بم شدن گوش بخاطر ولوم صدای بلندگوی تالار عروسی
همش تو سینه م حبس شده و نمیدونم چطور دارم تحملش میکنم
اما خیلی سنگینه
پ ن:(حرف عروسی شد :) ...دوستم بزودی عروس میشه بخاطر خیلییی دور بودن نمیتونم برم خدایا خوشبخت بشه خیلی براش خوشحالم خوشحالم که خوشحاله )
من خسته م ... درست مثل ناخدایی که توی توفان تمام مدت دعا کرده وپارو زده
+توی فکرم ک اینجا یه موضوع دیگه اضافه کنم ...ی چیزی مثل ادب از ک اموختی ؟ از بی ادبان
بنویسم از تمام درسهایی ک میگیرم از رفتار های غلط دیگران از رفتارهای پدر و مادرم حتی! بلکه خودم در مورد بچم تکرارش نکنم ! در مورد همسر تکرار نکنم !درمورد فرهنگِ غلط تکرار نکنم تا انجا که بتونم.
وقتی ک مطالبمو انتشار نمیدم درست مثل حرف نگفته باز میمونه سرِ دلم ...