عمق فاجعه دقیقا همونجاست که ذهنت و افکارت افسار گسیخته خواستار ازادی و براری ان
و دلت بخواد جوونی کنی قبل از اینکه این چند صباح رو از دست بدی
بعدش کسی که ادعای به روز بودن میکنه (خاله م) وقتی حرف از کافه زدم چشاش گرد شد و گفت کافه میری مگه؟ (اون لحظه ی طوری بود حس کردم گفتم دوس پسر دارم:| :)) ) انگار باید ازش اجازه میگرفتم!!
من:اره خب بوفه مون هنوز راه نیفتاده بود اونموقع رستورانم میرفتیم و میریمم.. تعجبش بیشتر میشه:/
و با طعنه میفرمایند من چند سال فلان شهر دانشجو بودم یبار کافه نرفتم(سال ٨٠ اینا -__-) ارشدمم اصلن
هرروز مطمئن تر میشم که ازش دور شم و چه خوب کردم اینستامو بهش ندادم -_- شکرررر خدااا
فک کن حالا من بخوام بگم دلم میخواد موهامو فلان کنم یا ...اوووف ذهنم ارور میده از این همه عقب موندگی:/
خیلیم ادعای روشنفکری داره://
من سرمو کجا بکوبم اخه!!!:|
خدایا...
متنفرم از اینکه برای نمره هم تحت فشار باشم درست مثل بچه مدرسه ایا :/ کم کم دارم از درس متنفر میشم اینا چرا اینطوری میکنن!!!!
فشار ها هیچ وقت تموم شدنی نیستن:( از شکلی ب شکل دیگه تغییر میکنن:|
واقعا گاهی شدیدا ارزوی مرگ میکنم
نمیشه فرار هم کرد حتی:(( ب هر ان کجا که باشد بجز این سرا سرایم-__-